و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 7-2


 

یک روز بیشتر به آمدن پدر و مادر امیر به خانه اش نمانده بود. به قدری سرحال و شاداب بود که کسی را خوشبخت تر از خودش نمی دید. مدام برای روز موعود لحظه شماری می کرد و مدام تصویرش را درون آینه نگاهی می انداخت که آیا خانواده امیر او را خواهند پسندید یا نه؟ تا حدودی لوازم و دکور خانه اش را تغییر داده و لباش خوش رنگ و خوش دوختی را نیز برای آن روز تهیه کرده بود.اواخر شب مشغول درس خواندن بود که به ناگاه با صدای زنگ تلفن نگاهش را از روی کتابش کند و ذوق زده گفت: «حتما امیره. مثل بچه ها می مونه روزی صد بار زنگ می زنه و می پرسه حالت که خوبه؟ »


 

فوری خودش را به میز تلفن رساند و گوشی تلفن را برداشت. ولی به جای هر صدایی فقط سکوت شنید. بعد از گذشت لحظاتی دوباره پرسید: بله، بفرمایین.


 

که به ناگاه صدای غمگین و گرفته امیر را شنید: لیلی عموم مرده.  


 

لیلی که آن شب بی تابانه خودش را برای روز بعد که روز آشنایی اش با پدر و مادر امیر بود، آماده می کرد، با جمله امیر به یکباره پاهایش سست شد و به روی زمین نشست. هرگز فکرش را هم نمی کرد که در چنین شبی خبر مرگ عموی امیر را بشنود. ولی با کمی تسلط بر خودش با صدایی لرزان گفت: امیر جان تسلیت می گم.  می بخشی که نمی تونم بیام.


 

امیر که بغض سختی به دور گلویش بود، گفت: از بابت فردا معذرت می خوام. انشالله چند وقتی که از عذاداری عمو  گذشت پدر و مادرمو میارم تا ببیننت.


 

لیلی گفت: فعلا وقت این حرفا نیست. کی تشییع جنازه ست؟


 

امیر گفت: فردا. فکر کنم تا چن روزی نتونم ببینمت.


 

لیلی گفت» عیبی نداره امیر جان امیدوارم غم آخرت باشه. و بعد از کمی دلداری امیر، از او خداحافظی کرد و تماسش را قطع کرد


 

ماه خرداد نیز به پایان رسید لیلی سال سوم را نیز پشت سر گذاشت. او بی صبرانه در انتظار روزی بود تا امیر به همراه خانواده اش به خواستگاری اش بیایند و او را از آن همه تنهایی خلاصش کنند. تا به آن روز از رابطه و علاقه او و امیر هیچکدام از اقوام و دوستان و همسایگان چیزی نمی دانستند. چون لیلی به هیچ عنوان دلش نمی خواست که اسمش بیهوده بر سر زبان ها بیفتد.


 

اوایل تیر ماه بود که یکی از روزها امیر و لیلی بعد از یک هفته که همدیگر را ندیده بودند، در یکی از رستوران های زیبای شهر مشغول خوردن غذا بودند که امیر با نگاه خاصی به لیلی گفت: لیلی جان می خوام یه چیزی بهت بگم، ولی تورو خدا قول بده ناراحت نشی.


 

لیلی با گرهی میان ابروانش گفت: نکنه می خوای طلاقم بدی؟


 

امیر گفت: وارد دادگاه خانواده نشو. این چیزا نیست.


 

لیلی با نگاهی پرسوال گفت: مشکوک می زنی؟ چی می خوای بگی؟


 

امیر بعد از کمی سکوت با تردید گفت: راستش یه چن ماهی قراره بریم لندن.


 

که به یکباره لیلی با شنیدن حرف امیر قاشق از دستش رها و به روی زمین افتاد. خودش هم نفهمید که چرا به یکباره دلش با حرفِ امیر هُری پایین ریخت. و بدجوری دلتنگ شد. در حالیکه چشمانش به اشک نشسته بود گفت: برای چه کاری؟


 

امیر دوباره بعد از کمی سکوت لب باز کرد و گفت: می دونی که بابا یه شعبه دیگه ام تو لندن داره. از من خواسته یه چن ماهی برم اونجا رو سر و سامونی بدم.


 

لیلی در حالیکه نگاهش هنوز هم با همان سکوت آزار دهنده اش به چهره امیر دوخته شده بود، با صدایی که از ته گلویش بیرون می زد گفت: پس با این حساب مسئله خواستگاری بازم منتفی شد.


 

امیر لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت: لیلی جان نگران نباش. با خانواده صحبت کردم بعد از سفر بلافاصله خواستگاری و مراسم ازدواج رو یکسره می کنیم. خودت خوب می دونی که من خودم بیشتر از تو عجله دارم.


 

لیلی با صدای آرامی گفت: آره می دونم. و بلافاصله از جایش بلند شد و گفت: خیلی خسته ام، می خوام برم خونه.


 

امیر که به خوبی به درون لیلی پی برده بود، گفت:ولی تو که هنوز چیزی نخوردی.


 

لیلی گفت: با شنیدن حرفت فقط می خوام برم خونه، همین! و با بغض سنگینی از رستوران خارج شد.


 

درون اتومبیل تا دقایقی هر دو ساکت بودند. بطوریکه امیر دیگر طاقت آن همه سکوت را نیاورد و گوشه ای توقف کرد و گفت: لیلی می دونی که هیچ وقت دوس ندارم قیافه تو غمگیم ببینم.


 

لیلی با صدایی پر بغض گفت: چن وقت می مونی؟


 

امیر گفت: فقط شیش هفت ماه. تا چشم به هم بزنی رفتم و برگشتم.


 

لیلی با تردید به سمت امیر چرخید و گفت: امیر نکنه ازم سیر شدی؟ نکنه داری از دستم فرار می کنی؟ نکنه مزاحمتم؟ اگه این طوره رک و پوست کنده بگو.


 

امیر عاشقانه نگاهش را به چشمان لیلی دوخت و گفت: ای کاش آرزوی مرگمو می کردی و این حرفارو به زبون نمی یاوردی. به خدا قسم نه. به جان خودت به محض اینکه برگردم، یه عروسی برات بگیرم که تا حالا تو عمرت ندیده باشی.


 

لیلی در حالیکه نگاهش پر از اشک بود گفت: همینکه برگردی برام کافیه. فقط مواظب خودت باش و اینو همیشه به خاطر داشته باش که یه دختر تنها اینور دنیا بی صبرانه منتظرته.


 

و با تمام بغضی که به دور گلویش پیچیده بود حرفش را ادامه داد: و هر وقت امیر، هر وقت چشمت به یه دختر خوشگل افتاد، اینو بدون که لیلی ... ولی گریه امانش را نداد و به هق هق افتاد


 

امیر با دیدن حال و روز لیلی گفت: لیلی با این اشکات دلمو خون نکن. می خوای اونجا هر وقت به یادت می افتم چشمای پر اشکت به نظرم بیاد؟


 

لیلی با هق هق گریه گفت: آره امیر آره. کی می خوای بری؟


 

امیر گفت: با اجازه تو ده روز دیگه. باور کن برای خودمم سخته. ولی چاره ای نیست. نمی تونم حرف بابارو زمین بندازم.


 

لیلی گفت: ای کاش به همین زودیا ازدواج می کردیم و با هم می رفتیم.


 

امیر گفت: پس دَرسِت چی؟


 

لیلی گفت: درسم فدای سرت.


 

امیر گفت: نه نه، من نمی خوام هیچ لطمه ای به درسِت بخوره. درسِت نباید نیمه کاره بمونه. می دونی بابا با شرکاش کمی اختلاف پیدا کرده که فقط من باید به اون شرکت سر و سامون بدم. وگرنه بابا ضرر هنگفتی رو می ده. و منم اصلا دلم نمی خواد اول زندگیمون با اینطور مسائل شروع بشه. می خوام تو مراسم عروسیمون همه سرحال و شاداب باشن.


 

لیلی گفت: هر جور که خودت صلاح می دونی.


 

امیر در حالیکه دستمالی را به لیلی می داد گفت: حالا تا امیر دق نکرده اون اشکای قشنگتو پاک کن.


 

در آن ده روز امیر و لیلی بیشتر اوقات دیداری با هم داشتند که بیشترین لحظات دیدارهایشان با اشک لیلی همراه بود. یک روز قبل از حرکتِ امیر به لندن بود که آن دو هنگام غروب آفتاب در پارک باصفایی با هم قرار دیداری داشتند. آن روز در حالیکه چشمان لیلی بارانی از اشک بود، نگاهش را به نگاه امیر دوخت و گفت: امیر توی چشام نگا کن و قول بده که هیچوقت به غیره من به کس دیگه ای فکر نکنی. به چشام نگا کن و بگو که هیچوقت به من خیانت نمی کنی. به چشام نگا کن و بگو که فقط لیلی تنها زن زندگیته، هم امروز هم تا صد سال دیگه.


 

امیر به چشمان پر اشک لیلی خیره شد و گفت: قسم به این چشایی که به خاطر دوری من یه دنیا اشک و التماس توش جمع شده، قسم به این صدایی که با لرزشش نشون می ده که تا برگردم منتظرم می مونه، بهت قول می دم امیر تا نفس تو این سینه شه، فقط یک اسم تو قلب و مغزش جا خوش کرده، که اونم لیلیه. مطمئن باش که امیر حرفش حرفه و قولش قول. پس خیالت راحت. اون اشکای قشنگتم پاک کن و اون لبختد شیرینتو که خوشگلترت می کنه، تحویلم بده که تو تمام لحظات دوری فقط خنده هات به یادم بمونه.


 

لیلی در حالیکه چهره اش پر از خنده و گریه بود، اشک هایش را از روی صورت و چشمانش پاک کرد و گفت: امیر جان تورو خدا مواظب خودت باش و همیشه اینو یادت باشه که دختر تنهایی تو ایران منتظرته.


 

و امیر نگاهش را در چشمان باران نشسته ی لیلی غرق کرد و با همان لحن عاشقانه همیشگی اش گفت: اینو همیشه به خاطر داشته باش که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه منو اونجا موندگار کنه. حتی مرگ که اون موقع هم جنازه م حتما به دستت می رسه و اینم بدون که اونجا من به امید دیداره دوباره تو نفس می کشم. پس حتما منتظرم باش.


 

لیلی که صدایش از بغض می لرزید گفت: می دونم امیر می دونم. ولی تورو خدا تو این لحظات آخر از مرگ حرف نزن. اطمینان من به تو از اطمینان به چشام بیشتره. خوب می دونم که تو پاک ترین مرد روی زمینی. من اینو مطمئنم فقط مواظب خودت باش و بدون که لیلی همیشه منتظرته تا بیایی و اون زندگی رو که بهش قول داده بودی را در کنارش شروع کنی.


 

و فردای آن روز بود که امیر راهیه لندن شد.


 

بعد از رفتن امیر لحظات انتظار برای لیلی بسیار سخت و طاقت فرسا بود. ولی امید به آینده و بازگشت امیر او را به صبر و تحمل وا می داشت و او را مجبور می کرد که مدام بنشیند و برای آینده اش نقشه های قشنگی بکشد. امیر از روزی که از لیلی جدا و راهیه لندن شده بود، اکثر شب ها با او تماس می گرفت و دقایقی را با او به صحبت می نشست و مدام به او قول این را می داد که هر چه زودتر به ایران بازگردد و زندگی ای را که به او قولش را داده بود در کنارش آغاز می کند. گاهی اوقات نامه ای را که پر از احساسات درونیش بود، به آدرس لیلی پست می کرد. و لیلی که همیشه و در همه حال تشنه ی نوشته های امیر بود به قدری آن نامه ها را می خواند که سر آخر همه را از حفظ می شد.


 

او بارها و بارها از امیر در مورد آدرسی که در آنجا زندگی می کرد سوال کرده و به او گفته بود که او نیز دلش می خواد در جواب نامه هایش مطالبی بنویسد  و برایش پست کند. ولی هر بار امیر با گفتن این که « نه لیلی جان تو فقط به فکر درسات باش» از دادن آدرسش در لندن طفره رفته و شانه خالی کرده بود. حتی قبل از سفرش به لندن چندین بار به لیلی سپرده و سفارش کرده بود که بعد از رفتن او به خارج از کشور، هرگز پایش را به شرکت نگذارد.


 

 


لیلی برای بازگشت امیر از سفر مدام روز شماری می کرد. آن هم روزهایی که برایش به اندازه سالی می گذشت. آن روز پس از خروج از کلاس، به قصد خرید هدیه ای برای امیر، از دانشکده خارج و راهیه بازارچه ای شد که روزهای متوالی با امیر از آنجا خرید کرده و خاطرات شیرینی را از آن بازارچه به خاطر داشت. دلش می خواست بهترین هدیه را برای امیر بخرد و روز ورودش به ایران تقدیمش کند. دلش به اندازه تمام دنیا دلتنگش بود و خواهان دیدارش. وقتی به خاطرش می آمد که به محض ورود امیر به ایران قرار است برای همیشه در کنار او زندگی کند، دلش لبریز از عشق و زندگی می شد. آرزو می کرد که ای کاش آن چند روز نیز با یک چشم بر هم زدنی بگذرد و امیر دوباره به ایران بازگردد و نگاه قشنگش را به او بدوزد.

همچون پتک سنگینی به روی سرش فرود می آمدند و لایه های منتظر مغزش را نگرانتر و بی طاقت تر می ساخت. تصویر شیرین امیر با آن خنده های بامزه و نگاه عاشقش مدام در تاریکی ذهن منتظرش خاموش و روشن می شد و او را بیشتر و بیشتر عصبی می کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:5 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 236
بازدید کل : 5481
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1