چند روزی بود که امیر هیچ تماسی با او نگرفته بود. لیلی مطمئن بود که آن شب امیر با او تماس خواهد گرفت و او را از دلتنگی که برای شنیدن صدایش داشت خلاص می کرد . ولی بیست روز هم گذشت و از امیر خبری نشد.
یک ماه هم به سرعت گذشت و بازهم از امیر خبری نشد. تا به آن روز نه زنگی به لیلی زده بود و نه نامه ای برایش پست کرده بود. لیلی از شدت دلشوره نمی دانست که چه کند. حتی جرات به شرکت رفتن را هم نداشت، چون به گفته امیر بعد از رفتن او به لندن، قرار بود که پدرش اداره شرکت را به عهده بگیرد. و او دلش نمی خواست که پدر امیر فعلا او را ببیند.
دو ماه گذشت ولی باز هم از امیر خبری نشد. لیلی بیشتر شب های آن دو ماه را مژه بر هم نمی زد و یکریز اشک می ریخت. حتی روزها حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. دلش می خواست که سرش را به زیر پتویش فرو کند و خودش را در آن روزهایی ببیند که امیر در ایران و کنار او بود.اگر برای امیر اتفاقی افتاده بود چه؟ یا اگر .... نه نه امکان نداشت امیر او را فراموش کرده باشد. امکان نداشت امیر او را نادیده گرفته باشد. امکان نداشت امیر او را کنار گذاشته باشد. که همه این اگرها مدام همچون پتک سنگینی به روی سرش فرود می آمدند و لایه های منتظر مغزش را نگرانتر و بی طاقت تر می ساخت. تصویر شیرین امیر با آن خنده های بامزه و نگاه عاشقش مدام در تاریکی ذهن منتظرش خاموش و روشن می شد و او را بیشتر و بیشتر عصبی می کرد.
نظرات شما عزیزان: