و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 7-3
از آخرين تلفن امير سه ماه مي گذشت، ولي هنوز هم از او خبري نبود.فكر بي خبري از امير باعث شده بود كه حتي ليلي نتواند به خوبي درس هايش را بخواند. بيشتر اوقات نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شد و در تاريكي اتاقش قدم مي زد. آن شب نيز با كوباس وحشتناكي از امير، از خواب بيدار شد و روي بسترش نشست. گويي كه در زمين و هوا معلق بود. نمي دانست كه چه كند و به كجا به دنبال امير بگردد و از چه كسي سراغ او را بگيرد.حتي شماره تلفني نيز از او نداشت. امير حتي شماره اي نيز به او نداده و به او گفته بود‌ «ليلي جان خودم باهات تماس مي گيرم. احتياجي نيست تو زنگ بزني» چقدر دلتنگ و نگران حال امير بود. درونش چنان بي قرار بود و بي تاب، كه دلش مي خواست هر چه در درون دارد بالا بياورد و خودش را از آن همه بي قراري خلاص كند. با نيامدن امير گويي كه چرخش زندگي نيز براي او از حركت ايستاده بود. مدام دلهره اين را داشت كه نكند براي امير اتفاقي افتاده باشد. چون به خوبي مي دانست كه  امير تا به اين اندازه بي فكر و بي خيال نيست كه او را از حال خودش بي خبر بگذارد.
يكي از شب هاي اواخر زمستان بود. با وجود اينكه چيزي به روزهاي عيد نمانده بود ولي برف شديدي باريده و همه جا را سپيد پوش كرده بود



.آن شب پس از سه ماه بي خبري از امير ، زنگ تلفن در حاليكه ليلي چراغ هاي خانه را يك به يك خاموش كردهو خود را آماده خواب مي كرد به ناگاه به صدا در آمد و قلب ليلي را لرزاند. ليلي با شنيدن زنگ تلفن با گام هايي تند خودش را ميز تلفن رساند و با دست هايي لرزان گوشي تلفن را كنار گوشش گذاشت. درحاليكه لرزش قلبش حتي به صدايش نيز سرايت كرده بود، با ترديد و دلهره پرسيد: بله؟

كه بعد از كمي سكوت صداي خشك و سرد امير به ناگاه در گودي گوشش پيچيد، صدايي كه نه شوقي در آن بود و نه اشتياقي. امير بدون گفتن حتي سلام كوتاهي، مثال افرادي كه فوري سر اصل مطلب مي روند، سر اصل مطلب رفت و گفت: ليلي مي دونم توي اين چند ماه خيلي منتظر تماسم بودي، ولي خب ديگه لازم نيست بعد از اين منتظرم بموني. چون ديگه به ايران بر نمي گردم.
ليلي با شنيدن جملات امير كه چون پتكي بر سرش كوبيده مي شد، دنيا در برابر چشمانش تيره و تار شد. ولي باز هم به گمان اينكه اين هم يكي از شوخي هاي بچه گانه امير است با شوق شنيدن صداي امير گفت: سلام امير جان توئي؟ هيچ مي دوني تو اين مدت بي خبري مُردم و زنده شدم؟
امير دوباره با همان لحن سرد و خشكش گفت: براي چي؟ مگه چي شده؟
ليلي با شنيدن لحن خشك اير تا حدودي اشتياقش فروكش كرد و گفت: امير جان من هيچي از حرفات نمي فهمم. داري شوخي مي كني ديگه درسته؟ داري مثل اون موقع ها سر به سرم مي ذاري ديگه؟
امير با لحن تندي گفت: نه ... چرا بايد شوخي كنم. مگه با هر مسئله اي مي شه شوخي كرد. اتفاقا حرفام برعكس هميشه جدي جديه. من ديگه به ايران بر نمي گردم. توي اين چن ماهه فهميدم كه تو به دردِ من نمي خوري. اصلا عشق تو از اولشم برام يه جورايي هوس زودگذر بوده. باور كن وقتي به اون روزا فكر مي كنم كه چطور بهت ابراز علاقه مي كردم ، خنده ام مي گيره.خودت بگو، چيه منو تو بهم مي خوره؟ پدرامون؟ مادرامون؟ يا زندگيامون؟ مطمئن باش كه حرفام نه شوخيه نه مسخره. امشب بالاخره بعد از سه ماه تاخير تصميم گرفتم كه بهت زنگ بزنم و تكليفتو روشن كنم. بالاخره توام جوونيو بايد به فكر زندگيت باشي.
جملاتي كه امير در پشت تلفن بر زبان مي آورد در باور ليلي نمي گنجيد. مگر مي توانست باور كند كه امير با آن همه علاقه به يكباره او را كنار بگذارد؟ مگه مي توانست باور كند امير با آن همه اشتياق، او را به دور اندازد؟ با صدايي كه كاملا مشخص بود تحليل رفته است  گفت: امير مگه چي شده؟ چرا اينطوري حرف مي زني؟ مگه اتفاقي فتاده؟
امير با صداي بي خيالي گفت: آره درست حدس زدي. يه اتفاق خوب افتاده. من و دختر شريك بابا به هم علاقه مند شديم، از همديگه ام نمي تونيم جدا بشيم. در حقيقت، من نمي تونم از اون جدا بشم.
ليلي با شنيدن جملات امير، گويي كه چيزي در درونش فرو ريخت. چنان كه قلبش به شدت فشرده شد. حرف هاي امير در آن لحظه هم چون تكه ذغالي شد و قلبش را به شدت سوزاند و سوزشش را به سر تا پايِ وجودش رساند. امكان نداشت، نه نه، باورش نمي شد كه امير در حق او چنين كاري را كرده باشد. باورش نمي شد كه امير دختر ديگري را به او ترجيح داده است.
جملات امير كه پي در پي و پشت سر هم رديف مي شد و او را براي كارش توجيه مي كرد، در فضاي ذهنش به باور انكار ناپذيري مبدل شد و چون پتكي سنگين بر فرق سرش كوبيده شد. چنان كه سرش از شنيدن تمام آن جملات،چنان سنگين شد كه درد شديدي به شقيقه هايش هجوم آورد و آنها را به ذوق ذوق انداخت. دلش مي خواست هر چه زودتر تماسش با امير قطع شود و گره سنگين بغض نشسته بر گلويش را با باران اشك هايش سبك كند.ولي گويي كه هيچ پاياني براي تعاريف امير از آن دختر وجود نداشت. گويي كه امير قصد داشت تا هر چه بيشتر و بيشتر آن دختر را به رخش بكشد. چنان با آب و تاب سخنان دلنشيني را در مورد آن دختر بر زبان مي آورد كه ليلي را به ياد روزهايي مي انداخت كه درست همين جملات را به او گفته و با او باورانده بود كه واقعا ليلي امير است و امير به غير از او هيچگاه هيچ دختري را نخواهد ديد و اخساسش نخواهد كرد.
امير با بيان تمام آن جملاتش باورهاي او را زير و رو كرد و به لجن كشيد. چنان از احساسات و عشقش نسبت به آن دختر داد سخن مي داد كه قلب ليلي را به لرزه درآورده و تنش را به رعشه انداخته بود. سخنان امير در آن لحظه براي ليلي، گويي كه پيك مرگ بود و فنا شدن زندگيش را به او نويد مي داد. بي آنكه خود بخواهد از امير گدايي عشق كند، با لب هايي كه به زحمت از هم باز مي شد لب باز كرد و گفت: نه امير، نه. اين كارو با من نكن. نابودم نكن امير، نابودم نكن.
و امير با لحن گستاخانه اي گفت: ليلي خانوم مگه خدايي ناكرده خلاف غير اخلاقي و غير شرعي در مورد شما صورت دادم كه نابود بشي. خدارو شكر كه همون طور بكر و دست نخورده براي مرد ديگه اي باقي موندي. پس بيخود قضيه رو گنده ش نكن. چرا، اگه توي اون مدت به تو دست درازي مي كردم آره نابود مي شدي. ولي ماشاءالله تو انقدر اُمُل بودي كه حتي نتونستم دستتو بگيرم. چه برسه به كاراي ديگه.
ليلي باورش نمي شد كه اميرِاو، روزي دهان باز كند و با گستاخي در مورد چنين موضوعاتي سخن بگويد. آن شب انتظار شنيدن هر حرفي را از امير داشت الا خيانتش را. با شنيدن حرف هاي امير حتي تا برجستگي لبش نيز يخ كرده و مانند مرده اي ماتش برده و به عكس امير كه روبرويش روي ديوار ميخكوب بود خيره مانده بود.
در حاليكه از شدت بغض نمي توانست هيچ سخني بگويد بالاخره لب باز كرد و گفت: درسته امير، تو به من دست درازي نكردي و من همونطور بكر و پاك موندم. ولي قلبم چي امير؟  قلبم كه حسابي دست خورده و از بكري در اومده.
امير باز هم با همان خونسردي گفت: چرا مگه چي شده؟ مردم سر عقد به هم مي زنن و هيچيم نمي شه. ما كه الحمدالله نه مراسم خواستگاري داشتيم نه عقدي صورت گرفه بود. نه كس و كارت موضوع منو تورو مي دونستن. مطمئن باش كه با جدايي منو تو آسمون جاش با زمين عوض  نمي شه.
ليلي با همان شت بغضش گفت: چرا امير عوض مي شه. جاي يه مرده با يه زنده عوض مي شه . كه اون مرده منم.
امير لحنش را تندتر كرد و گفت: اي بابا! حوصله مو سر بردي.چرا قضيه رو اينقد گنده اش مي كني؟ موضوعي بود بين منو توكه بين خيلي از دختر پسرا پيش مي ياد و به هم مي خوره. خدارو شكر نه جلوي خونه ات ظاهر شدم نه با آبروت بازي كردم. اصلا مي دوني چيه، آشنايي منو تو از روز اولم مسخره و احمقانه بود. خودت خوب مي دوني منو تو از هيچ لحاظي به هم نمي خوريم. نه از لحاظ فرهنگي و نه از لحاظ خانواده و مال و منال.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:7 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 213
بازدید کل : 5458
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1