رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

همراه مائده به خوابگاه رفتم. درس هاي امروز خيلي حجيم بود. خسته روي تخت دراز كشيدم. فاطي و مريم هم اتاقي هايم كه رشته ي اقتصاد بازرگاني هستند، هنوز از كلاس نيومدند. سريع به آشپزخونه رفتم و يه بسته قورمه سبزي رو از يخچال درآوردم و ناهارو آماده كردم. تا با كمك مائده سفره رو گذاشتيم، مريم و فاطي هم از راه رسيدند.
بعد از ظهر زبان عمومي داشتيم و طبق معمول استاد مرادي ما رو مجبور ميكرد در كلاس اصطلاحات انگليسي به كار ببريم. امروز جمله اي با مسما ياد گرفتيم كه باعث سرگرميه بچه هاي كلاس شد. وقتي عبارت ? will you married mi به معناي با من ازدواج ميكني، از دهان استاد مرادي خارج شد، همه ي بچه ها نگاه معناداري به كردند و خنديدن. چون استاد مرادي مجرد بود، همان لحظه مائده با شيطنت نجواكنان در گوشم گفت:
yes, I love you very much my dear ..... به زور تونستم جلوي خندمو بگيرم. مائده ادامه داد: آخه از تو بهتر،كجا ميتونم گير بيارم؟
آقاي مرادي با گفتن:be quiet please كلاسو به سكوت دعوت كرد.
ساعت سه، جمعيت و تنظيم خانواده داشتيم. جلوي درب كلاس همراه مائده ايستاده بود كه قورچايي يكي از پسرهاي هم كلاس ازم خواست جزوه هفته قبل رو بهش بدم تا جزوه خودش رو تكميل كنه. جزوه رو به قورچايي دادم، استاد فروتن هنوز نيامده بود. نگاهي به اطراف انداختم، كمي آنطرفتر نگاهي رو متوجه خودم ديدم توجهي نكردم و وارد كلاس شديم. امروز كلاس خيلي شلوغ بود، واسه همين صندلي خالي پيدا نميشد.سريع به كلاس بغلي رفتيم و همراه مائده صندلي به دست وارد كلاس شديم. در حال رد شدن از كنار پسرها بوديم كه يكي از اونها با شيطنت نگاهي به ما انداخت و گفت: چرا شما خانومها؟! ماها مگه مرديم؟! دستور بديد سه سوت صندلي ها رو واستون مياريم.
چشم غره اي بهش رفتم و از كنارشون گذشتم. آخر كلاس جاي گرفتيم با نارحتي در جايم جا به جا ميشدم كه نگام به صندلي بغليم افتاد. با تعجب پسري رو ديدم كه بيرون به من خيره شده بود. نگاه پر كينه ام رو به اون دوختم و با عصبانيت جزوه را درآوردم كه اين حركت من از نگاه تيزبين مائده دور نماند. با خنده گفت: هر دم از اين باغ، بري ميرسد. شيدا جان چرا عقده ات رو سر جوون بدبخت مردم خالي ميكني؟ يكي ديگه تيكه ميپرونه، تو چشم غره ات رو واسه اين بينوا ميري.
حق با مائده بود. نيم نگاهي به او انداختم در حال مرتب كردن جزوه اش بود. سعي كردم چهرشو تو ذهنم ترسيم كنم. پسري بود با پوستي سبزه با چشماني به رنگ سبز و قد و قامتي بلند با تيپي امروزي. ناگهان به خودم اومدم و فكر كردم اگه كاميار الأن اينجا بود حتماً جفت چشامو از كاسه در مياورد. حتي فكرشم باعث خندم شد. مائده باتعجب نگاهي به من انداخت، اعتنايي نكردم و مشغول نوشتن جزوه شدم.
همراه مائده بعد از كلاس در بوفه سفارش چاي و كيك داديم. همينطور كهمشغول نوشيدن چاي بوديم ماجراي ازدواج كاميار رو واسه مائده تعريف كردم. مائده هم تبريك گفت و از صميم قلب واسه شون آرزوي خوشبختي كرد. بعد با لحني جدي ادامه داد: از تو هم هيچي به ما نماسيد،آخه دختر چرا چشاتو باز نميكني و خوب به اطرافت نگاه نميكني؟ وقتي دوست به اين گلي داري چرا داداشتو نديده و نشناخته ميدي دست دختر مردم
با خنده گفتم: نخير مائده جان، الكي واسه داداش من تور نباف. مگه من ديوونه ام داداش مثل گلمو پرپر كنم بدم دست هيولايي مثل تو؟
مائده پشت چشمي نازك كرد و گفت: اوه حالا انگار نوبرشو آورده. تا استاد مرادي هست داداش بي كلاس تو رو ميخوام چيكار؟ مگه نديدي امروز با زبون بي زبوني ازم درخواست ازدواج كرد؟
دوباره ياد كلاس و جمله كليدي استاد مرادي افتاديم و كلي خنديديم. يكدفعه مائده تلنگري به من زد و گفت: از وقتي اومديم تو بوفه اين پسره بدجوري رفته تو نخ ما، مثل اينكه چشم غره تو كار خودشو كرد.
با تعجب مسير نگاه مائده رو دنبال كردم. چند ميز اون طرف تر دوباره چشمم به پسره كلاس جمعيت افتاد، وقتي متوجه نگاه ما شد سريع سرشو پايين انداخت و مشغول صحبت با دوستاش شد.
مائده با پوزخند گفت: بچم عجب سربزير هم هست، حالا نميدونم تو نخ منه يا تو؟
ـ مائده جان واسه من حرف درست نكن. اون احتمالاً شنيده در به در دنبال شوهر ميگردي، خواسته يه گوشه چشمي بهت بندازه.
با خدا از دلت بشنوه مائده، بحث خاتمه پيدا كرد.
كلاس چهارشنبه صبح به سه شنبه عصر تغيير يافته بود، به همين خاطر واسه چهارشنبه هشت صبح، بليط گرفتم و به خوابگاه برگشتم. ماجراي امروز بوفه كافي بود تا مائده دو ساعتي واسه بچه ها تو اتاق قصه ببفه، آخر هم داستان به نفع مائده و گفتن جواب رد به پيشنهاد پسر بخت برگشته ي كلاس جمعيت، خاتمه پيدا كرد. ساعت يك شب بود و همه حسابي خسته شده بوديم و داشتيم واسه خوابيدن آماده ميشديم كه مريم طبق معمول وسايل حمومشو بست و در تراسو هي باز و بسته كرد كه چي، خانم ميخوان نصفه شبي دوش بگيرن. اين عادت بد مريم بود كه همه رو نصف شبي قبض روح ميكرد. همه از اين عادت مريم خسته شده بوديم، فكري مثل برق از ذهنم گذشت كه بعد از رفتن مريم با بچه ها مطرح كردم و با استقبال همه روبرو شد. سريع هرچي جاي شامپوي خالي و وسايل غيرقابل استفاده داشتيم جمع كرديم و به طبقه همكف خوابگاه كه هيفده اتاقك واسه دوش گرفتن بچه ها در اونجا قرار داشت رفتيم. خدارو شكر به جز مريم كسي داخل حموم نبود. آروم و بدون سر و صدا وارد سالن شديم و وسايل رو در كمال سكوت از بابلا به داخل اتاقك انداختيم. برخورد وسايل با كف حمام صداي وحشتناكي ايجاد كرده بود. مريم باترس مي گفت: تو رو خدا بچه ها، اذيت نكنيد، كيه بي مزه ها ميترسم............ولي صدايي از ما در نيومد. سريع بيرون اومديم و به اتاق رفتيم و با صداي بلند زديم زير خنده. به قول فاطي، مريم حقش بود و بايد نقره داغ ميشد. از سالن صداي پايي شنيده شد، سريع برقو خاموش كرديم و همه خودمونو به خواب زديم. مريم درحاليكه نفس نفس ميزد وارد اتاق شد و سريع در اتاقو قفل كرد و وسايلشو پايين گذاشت و داخل تخت خودشو جا داد. صداي نفس هاشو از زير لحاف به خوبي ميشنيدم. دلم براش سوخت اما نبايد موضوع رو لو ميدادم. اگر ميفهميد، كافي بود واسه كسي تعريف كنه و اونوقت خر بيارو باقالي بار كن. هر اتفاقي تو خوابگاه مي افتاد به اسم من و مائده و فاطي نوشته ميشد.
مريم آهسته منو صدا زد. در حاليكه خودمو خواب آلود نشون ميدادم با بي حوصلگي گفتم: مريم جان تو رو خدا بذار بخوابم. نصفه شبي بي خوابي به سرت زده؟
مريم با ترس ماجرارو واسم تعريف كرد. چشمامو گرد كردم و با تعجب گفتم: عجب بيكارين اين بچه هاي خوابگاه، نميگن نصفه شبي پس مي افتي نميدونم اينها كي ميخوان دست از اين شوخي هاي نابجاشون بردارند. مريم جان تقصير خودت هم هست، ديگه اين موقع شب نرو حموم، اينجا امنيت ندارها.
مريم حقو به من داد و گفت: درسته، ديگه غلط كنم شب برم حموم. همين يه دفعه واسه هفتاد پشتم بس بود.
سرمو زير پتو كردم و به زور جلوي شنيده شدن صداي خنده ام رو گرفتم. مطمئن بودم مائده و فاطي هم وضعيتي مشابه من دارند، ولي خدا رو شكر تيرمون به هدف خورد.

__________________

ادامه دارد.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:19 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 80
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 223
بازدید کل : 5468
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1