و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 7-5
خودش هم نفهمید که چه ساعتی به خواب رفت. آن هم خوابی که فقط برایش کابوس بود و کابوس. کابوسی که از خنده های تمسخرآمیز امیر ،به رُخِ جانِ بی جانش. نزدیک اذان ظهر بود که با دیدن کابوسی دیگر از خواب پرید و پیکرش را غرق در عرق دید. با بی حالی پتو را از روی خودش کناری زد و دوباره همه چیز رو به خاطر آورد. به خاطر آورد که دیگر امیر را نمی بیند. به خاطر آورد که دیگر یاری ندارد . به خاطر آورد که در گذشته برای امیر فقط یک سرگرمی بوده است. آری همه این هارا به خاطر آورد. و دوباره فقط اشک ریخت و اشک ریخت.
بعد از ساعتی با بدنی کرخت و بی حس از روی تخت بع زیر آمد و به سمت آینه اتاقش رفت. ولی با دیدن قیافه اش با وحشت چند گام به عقب برداشت و همانجا روبروی اینه ایستاد . باورش نمی شد که این قیافه خودش باشد. باورش نمی شد که این همان لیلی شاد و خندان باشد. به خوبی مشخص بود که در همان چند ساعت زیر چشمانش به گود نشسته و به اندازه چند کیلو وزن کم کرده بود. آن شب با شنیدن حرف های امیر، آن هم با آن لحن تند و زننده، تمام باورهایی را که نسبت به او داشت به یکباره دود شد و به هوا رفت.
آن شب حرفهای امیر موجب شد تا تصویر قشنگی را که از او در قلب و ذهنش نقش بسته بود به یکباره از جلوی دیدگانش محو شود و به تصویر زشتی مبدل گردد.کم کم غروب از راه رسید و خانه در تاریکی فرو رفت. ولی او همانگونه که روشنایی را احساس نکرده بود تاریکی هوا را نیز احساس نکرد.
شب شده بود که به آرامی و خستگی که در تمام رحش جا خوش کرده بود از جایش بلند شد و به سمت پنجره ای که او را به سوی خود می خواند، رفت و آن را گشود و فضای اتاق را از هوای سرد و سوزنده ی شبانه پر کرد. آن هم اتاقی که خیانت پدر را دیده بود و مرگ مادر را. آن هم اتاقی که عشق لیلی را دیده بود و نامردی امیر را. دیگر از آن خانه و در و دیوارش بیزار بود. دلش می خواست که هر چه زودتر برود و دیگر آن خانه را نبیند. تصمیم گرفت هرچه زودتر خانه اش را بفروشد و به مکان دیگری برود تا شاید بتواند با تغییر محیط آن همه بدبختی را به دست فراموشی بسپارد.
با قئرت دادن بغضش نفس عمیقی کشید و هوای سرد بیرون را به ریه هایش فرستاد و با نگاهی به آسمان، لنگه پنجره را بست و پریز برق را فشرد. که با روشن شدن فضای اتاق به ناگاه چشمش به عکس امیر افتاد.
با دیدن تصویر امیر که گویی به او دهن کجی می کرد، بدون اینکه حتی لحظه ای درنگ کند، با تمام خشم و نفرت به سویش رفت. ولی تا خواست ان را پاره اش کند، به یاد اولین روز آشنایش با امیر افتاد، این یکی از همان عکس هایی بود که موجب آشنایی او و امیر شده بود.
بعد از آن شب چند روز دیگر را در خواب و بیداری گذراند. گوشه نشین خانه شده و  شب ها و روزهایش را بدون آنکه به جایی برود و یا با کسی سخنی بگوید می نشست و به نقطه نا معلومی خیره می شد.  گاهی اوقات نیز به قدری گریه می کرد که با بی حالی به روی تختش می افتاد و خواب امیر را می دید. اواخر اسفند را نه به دانشکده رفت و نه به تلفن کسی پاسخ داد. چون در آن گیرودار فقط خواهان تنهایی بود و تنهایی.
پایان فصل 7



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:13 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 110
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 253
بازدید کل : 5498
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1