و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

دیگر حتی بود و نبودش نیز در این دنیا برایش هیچ اهمیتی نداشت. همانند شیء معلقی بود که میان زمین و آسمان راه به جایی نداشت. با آهی که با تمام غم از سینه اش بیرون می داد، از کنار پنجره اتاقش کنار آمد و همچون یتیمان گوشه ای نشست. که به ناگاه بغضش در سکوت خانه با صدای بلندی دهان باز کرد و این سخنان بر لبانش جاری گشت: خدایا آخه چرا؟ چرا باید سرنوشت منم مثل سرنوشت مامان بشه؟ مگه منو مامان در حق مخلوقات تو چه کرده بودیم که روزگارمون سیاه تر از سیاهی شب شد؟؟؟ و هق هقش به ناگاه به آسمان رفت.
بالاخره بعد از تمام عذاب هایی که در تک تک روزهای زمستان کشیده بود، زمستان رفت و بهار آمد. روز اول عید تلفن خانه اش مدام زنگ می زد و زنگ می زد. ولی یاس و نا امیدی چنان در وجودش ریشه دوانده بود و او را غرق خود کرده بود که مدام پهن بسترش بود و به هیچ تلفنی پاسخ نمی داد. با شروع روزهای عید دلتنگی اش بیشتر شد. چون گمان می کرد عید آن سال را در خانه مشترک خود و امیر خواهد گذراند. ولی چنین اتفاقی نیفتاده و راه او و امیر به طور کل از هم جدا شده بود.
آن سال روزهای عید نه به دیدار کسی رفت و نه در را به روی کسی باز کرد. فقط به اقوامش در شیراز زنگی زد و عید را به همه اشان تبریک گفت و در جواب آنها که چرا تعطیلات را به شیراز نرفته است؟ سنگینی درس هایش را بهانه کرد. دهم فروردین ماه بود و آفتاب قشنگی در اتاقش پخش شده بود. ولی از هر چه آفتاب و روشنایی بیزار بود و منزجر.او فقط طالب تنهایی بود و تاریکی.
بالاخره غروردین نیز به پایاین رسید. ولی لیلی هنوز هم پهن بسترش بود نه به دانشکده می رفت و نه به هیچ کجای دیگر. چقدر خوشحال بود از اینکه اجازه نداد بود امیر تا به آن روز پای به خانه اش بگذارد. و یا از رابطه اش کسی مطلع شود. بعد از هر وعده نماز کارش فقط گریه بود و اشک و آه. مدام از خدا می خواست که هر چه زودتر از این حالتی که گریبانش را گرفته بود خلاصش کند و به زندگی امیدوارش کند. مدام از خدا می خواست که زندگی امیر با چنان شکستی روبرو شود که به یاد ظلمی که در حق او کرده بود بیافتد.
در آن روزها عقربه های تکرار ساعت بدون وقفه ای از حال به آینده می پریدند و گذشت زمان را به رخش می کشیدند. ولی حتی گذشت زمان نیز هیچ تفاوتی به حالش نداشت. گویی که عمرش در همان روزهای بودن با امیر متوقف شده و هیچ حرکتی نداشت.
نزدیک ظهر بود و در آن ساعت از روز که خُرد و کلان در تکاپو و تلاش بودند. لیلی از شدتِ تب روی بسترش دراز کشیده و تمام تنش چنان در آتش تب می سوخت که گمان می برد هر آن گمان آن می رود که در تنهایی و بی کسی بمیرد و جسم بی جانش به لاشه متعفن و بدبویی تبدیل شود و بوی گندش سرتاسر آن خانه و آن محله را بردارد و موجب گریز اهالی آن محله شود. درحالیکه از تشنگی دیگر توانی برایش نمانده بود، دستان سوزانش را که چون تنور داغی بود، پیش برد و به زحمت لیوان آبی را که کنار تختش بود را برداشتو با لرزش دستانش به لب های خشک و تشنه اش نزدیک کرد. ولی باز هم با به خاطر آوردن روزهای تنهاییش، لیوان آب از دستش رها و به روی بسترش افتاد و به خیسی روی بسترش خیره شد.
احساس می کرد که با شنیدن حرف های امیر، آن هم به آن صورت بی رحمانه، آسمان زندگی اش تبدیل به آسمان تیره و بارانی گشته است، آن هم آسمانی که با ریزش هر چه بیشتر چشمانش، سیاهی و تیرگی اش به همان صورت تیره و تار  مانده و هیچ تغییری نمی کند. هر روز که با تابش نور خورشید چشمانش را به روز دیگری می گشود، بلافاصله با نگاهی به اطراف به یاد خیانت امیر افتاد و دوباره دلتنگی و ترس از تنهایی به سراغش می آمد. چهار ماه از آن شب و از آن تلفن شوم گذشت که لیلی با حالی زار راهیه بهشت زهرا شد. دلش می خواست بعد از مدتها برای مادرش سخن گوید و سنگینی دلش را از همه غمی که به روی هم تل انبار شده بود خلاص کند. آسمان شهر ابری بود و گرم و دو کرده. وقتی وارد گورستان شد، از زیر درختان همیشه سبز کاج گذشت و به قطعه مورد نظرش که مادرش در آنجا به آرامی خفته بود  رسید.
با رسیدن به سنگ قبر مادرش، روی آن افتاد و نالید: مامان می بینی؟ می بینی عین خودت شدم؟ می بینی یکی عین بابا پیدا شد و به دخترت خیانت کرد؟
و یا فریاد دلخراشی ادامه داد: مامان خیلی تنهام، خیلی. مثل تو که اون موقع ها با وجود من تنها بودی و غمگین. شبا اصلا خواب ندارم. دیشب یهو به یاد حرف تو افتادم. به یاد اون حرفت که می گفتی «لیلی همیشه حوادث کوچیک، موجب بروز حوادث بزرگ زندگی می شن.» اون موقع از حرف شما چیزی نفهمیدم. ولی امروز حرف شما رو خیلی خوب می فهمم. اگه اون روزِ لعنتی عکسای من و امیر جابه جا نمی شد، امروز حال و روزِ من این نبود. آره مامان، امروز من خیلی خوب به اون حرف شما رسیدم. تازه فهمیدم که هیچ عشقی ازلی و ابدی نیست و پایان تمام عشق ها بالاخره خیانت و پشت پا زدن به تمام قول و قرارهاییه که یه روز زده می شه. مامان تو بگو چیکار کنم؟
و بلافاصله صدای بی امان گریه هایش در فضای خاموش گورستان پیچید و بر فرق سرش فرود آمد. بعد از ساعتی از جایش بلند شد و به سمت در خروجی گورستان راهی شد. روز بلند اوایل تابستان چنان بی طاقتش کرده بود که نمی دانست چه کند. گرما از یکسو و تنهایی از سوی دیگر به کلی کلافه و درمانده اش کرده بودند.
ترم بهاره را مرخصی گرفت و به دانشکده نرفت. گویی امیر با رفتنش انگیزه های او را نیز با خود برده و بی تفاوتی را برایش باقی گذاشته بود. و بالاخره یکی از همان روزهایی که به کلی کلافه و درمانده بود، فکری به ذهنش رسید.تصمیم گرفت به شرکت امیر برود و به بهانه جویای کار، پرس و جو بکند و سراغی از امیر بگیرد. یک هفته با فکر به اینکه به شرکت امیر برود یا نه سپری شد. و بالاخره بعد از گذشت یک هفته تردیدش را کنار گذاشت و راهیه شرکت امیر شد.
آن روز درحالیکه به شرکت امیر نزدیکتر می شد،به آرزوهای سوخته اش می اندیشید. به آرزوهایی که در روزهای متوالی برای هر کدامشان نقشه کشیده و در ذهن جوان و عاشقش همه را به اجرا گذارده بود. وقتی پای به شرکت گذاشت، با دیدن در و دیوارش خاطرات آرزوهای قشنگش به یکباره چون سیلی نا به هنگام بر او هجوم آورد و چشمانش را پر از اشک کرد. همه ی کارمندان برایش نا آشنا بودند، الا آقای عسگری که با دیدنش لب باز کرد و با آن لهجه شیرین ترکی گفت: به به ، خانوم سپهری چه عجب از اینورا.
لیلی با صدای لرزانی که تلاش در مهار کردن بغضش را داشت گفت: سلام آقای عسگری خوبین؟
آقای عسگری وقتی به روبروی لیلی رسید با تعجب گره ابروانش را به هم نزدیکتر کرد و گفت: خانوم سپهری چرا اینقد ضعیف شدین؟ اول نشناختمتون. نکنه خدایی نکرده بیمارین؟
لیلی بغضش را قورت داد و گفت: بله درسته، کمی حال ندارم.
هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی برای پرس و جو این که آیا امیر ازدواج کرده یا نه؟ پای به این شرکت بگذارد. همین فکر آزاردهنده مدام اذیتش می کرد و ضخامت بغض نشسته بر گلویش را ضخیم و ضخیم تر می کرد. با صدای آقای عسگری که پرسید: دخترم کاری داشتی؟ به خود آمد و برای اینکه آقای عسگری پی به احوالش نبرد و اشک های نشسته بر چشمانش را نبیند، عینکش را به روی چشمانش زد و گفت: می خواستم آقای بزرگ نیا رو ببینم آخه دنبال کار می گردم.
در حالیکه آقای عسگری سرش را می خاراند گفت: والله متاسفانه آقای بزرگ نیا این شرکت رو واگذار کردن. البته نه تنها این شرکت، بلکه هر چی که تو ایران داشتن و نداشتن فروختن و همراه خانواده رفتن انگلیس.
لیلی که تا به آن روز حتی به مخیله اش نیز خطور نمی کرد که امیر به همراه خانواده اش به لندن رفته باشد آن هم با قرار قبلی، با چشمانی که بهتش را نشان می داد پرسید: شما مطمئنین؟
و بلافاصله برای اینکه سوءتفاهمی برای آقای عسگری پیش نیاید گفت: منظورم اینه که آقای مهندس هیچوقت از رفتن و موندنشون تو انگلیس حرفی نزده بودن.
آقای عسگری با مکث کوتاهی گفت: آخه اونطور که پدر آقای مهندس می گفتن، قرار بر این بوده پسرشون امیر خان همونجا با دختر شریکشون ازدواج کنن. و چون دختر شریکشون بزرگ شده اونجاست، امیر خان هم تصمیم گرفتن به همراه خانواده همونجا بمونن.
فقط خدا می دانست که لیلی با شنیدن جملات آقای عسگری به چه حال و روزی افتاد.  زانوانش سست شد و خون در رگ هایش یخ بست و سرش به طور وحشتناکی گیج رفت. تازه باورش شد که امیر واقعا به او خیانت کرده و دیگر خیال بازگشت به ایران را ندارد.
بدون سوال و جواب دیگری با تشکر آرامی که به زحمت از میان لبانش خارج می شد از در شرکت خارج شد. چنان درگیر افکارش بود که به هیچ وجه متوجه اینکه کی وارد خیابان شد و کی پایش را به شلوغی خیابان گذاشت نشد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:16 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 149
بازدید کل : 5394
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1