و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
رفتارش به گونه ای بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و او اصلا با آن چهارچرخه برخورد نکرده است. افکارش را که تا لحظاتی از هم گسسته و بین شان فاصله افتاده بود، گرهی زد و دوباره در میان آن اندیشه ها و اوهام و خیالات غوطه ور شد. انگام که آن همه اوهام پایانی نداشت.


دوباره بدون اینکه بداند و ببیند، پایش در گودال جوی آبی فرو رفت. که اگر به موقع خودش را جمع نکرده بود به طور حتم با کله پهن جوی آب می شد. پایش چنان پیچ خورده و درد گرفته بود که لنگ لنگان خودش را به آن سوی خیابان رساند و آن چند گام را سواره طی کرد. قبل از آنکه خودش را به ایستگاه اتوبوس برساند، موتورسواری ویراژکنان از کنارش گذشت و او را با ویراژ و ناسزایش، چند گام به عقب کشاند. ولی حتی با ویراژ پرصدای آموتور سوار نیز از گیجی بیرون نیامد. آرزو می کرد که ای کاش در زیر چرخ های آن موتورسوار له می شد و جانی برایش نمی ماند.


خودش هم نفهمید که رفت و برگشتنش به شرکت چه قدر و چه زمان طول کشید. فقط وقتی به خود آمد که در آن هوای دم کرده تابستان با حالی زار وارد خانه شد و با پاهایی سست به روی زمین نشست و به دیوار پشت سرش تکیه زد و در سکوتی محض که در چهاردیواری خانه اش حکمفرما بود، ماتِدیوارِ روبرو شد و خود را در لا به لای آجرهای دیوار گم کرد.


که بعد از دقایقی نگاه خالی از دیدش به روی عکس امیر که هنوز هم به روی دیوار جا خوش کرده بود خیره ماند و بغض آلود گفت: خیانت کار. توام عین بابا بودی. توام عین بابا بی خیال رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. توام عین بابا جنازه ای را رها کردی و رفتی بدون اینکه بدونی چی به سرش آوردی.


و به ناگاه با حرکت تندی از جایش بلند شد و به عکس امیر هجوم برد و آن را تکه تکه کرد. ولی با دیدن گوشه ای از تصویر امیر که کناری روی زمین پرتاب شده بود، آن را برداشت و با صدای بلندی نالید: چرا امیر؟ چرا؟ چرا این کارو با من کردی؟


بعد از محبت ها و ابراز علاقه مداوم امیر در تمام طول مدتی که با هم بودند، خیانت امیر برای او ضربه هولناکی بر روح و روانش بود. چنان که به شدت دچار افسردگی شده و هر زمان که درون قاب آینه نگاهی به چهره اش می انداخت، به یاد قیافه رنگ و رو رفته ی مادرش می افتاد و سرنوشت خود را نیز مانند سرنوشت مادر می دید. بعد از ساعتی که خودش هم نمی دانست چه مدت از ورودش به خانه گذشته است، به زحمت از روی زمین بلند شد و خودش را به اتاق نیمه تاریکش رساند و بی حال پهن بسترش شد. و وقتی به خود آمد که گویی بیشترین ساعات شب گذشته و گویی که کسی در تاریکی اتاقش با او سخن می گفت. کسی که آرامش صدایش گوشنواز بود و آشنا. کسی که لحن کلامش مدت ها بود که در میان آجرهای آن خانه به صدا در نیامده و فراموش گشته بود.


آری صدای مادرش بود . مادری که چون او سوخته و خاکسترِ عشق مردی گشته بود. با چشمان بی رمقش هر چه اطراف را گشت، کسی را ندید. ولی مطمئن بود که صدا صدای مادرش بود که او را به صبر و بردباری دعوت می کرد. بعد از گذشت دقایقی هر چه کرد خواب به چشمانش نیامد. گویی که مستی خواب نیز با شنیدن صدای مادرش با چشمانش قهر کرده و گوشه ای در وجودش کز کرده بود. دوباره بر پهنه ی بسترش تکانی خورد و ذهنش را به آن دورها سفر داد که کجای کارش اشتباه بوده است؟ ولی هر چه گشت عملی را که موجب سردی امیر از او شده باشد را پیدا نکرد. فقط چشمان عاشق امیر را به هنگام وداع به یاد آورد و قطرات درشت اشکهایش را. ولی باز هم با یادآوری پدرش که چه اشک هایی برای مادر نریخته و سر آخر نیز با وجود عشوه های زنی بیگانه او را رها کرده بود، قبول کرد که امیر هم مانند پدرش نامرد بوده است.


سپیده زده بود که به زحمت از جایش بلند شد و عکس های امیر را با عصبانیت از کمدش بیرون کشید و به گوشه ای پرتاب کرد. ولی با دیدن چهره امیر در یکی از عکس هایش گویی که این مرد روبرویش ایستاده باشد با فریاد و خشم گفت: ازت متنفرم. ازت بیزارم.توام عین بابا پر از دروغ و نیرنگ بودی. توام عین بابا بودی. توام عین بابا بودی.


بعد از ساعتی دوباره با اشک و آه و حسرت، تمام عکس های امیر را از روی زمین برداشت و داخل چمدانش گذاشت تا دیگر چشمش به هیچکدامشان نیافتد. گویی باز هم با تمام نفرتی که از امیر داشت،دلش نمی آمد که عکس های او را پاره کند و از بین ببرد. تا مدتی مدام طول و عرض اتاق را راه می رفت و با خشم و گریه نالید: من نباید مثل مامان به حرفای احمقانه یه مرد گوش می دادم و خودمو اسیرش می کردم. لعنت به من . لعنت به من.


روزها می آمدند و می رفتند ولی لیلی هنوز افسرده و پریشان بود . در طول این چند ماه مادربزرگ و پدربزرگش دوبار به او سر زده و با دیدن حال و احوالش بسیار نگران شده بودند. آن دو آرزویشان بود که لیلی به حرفشان گوش دهد و همراهشان به شیراز برود . ولی لیلی هر بار درسش را بهانه کرده و از رفتن به همراه آن دو سر باز زده بود. دلش می خواست که فریاد بکشد و به همه بگوید که چه به روزش آمده است. ولی چه حاصل مگر نتیجه ای هم داشت؟ مگر مادرش نتیجه ای گرفته بود که او بگیرد.


روزها و روزها فقط کارش این بود که به صدای بی صدایش گوش بسپارد و امیر را نفرین کند. دلش می خواست که هی بنالد و هی زار بزند و هی شیون کند. ولی چقدر؟ تا کی؟ چند روز؟ چند سال؟ بالاخره که چه؟ تا ابد که نمی توانست بنشیند و برای نامردی مردی بگرید. ولی هر چه می کرد و هر چه این جملات را با خودش تکرار می کرد نمی توانست خاطره امیر را فراموش کند. صدایش چنان خسته و بی روح بود که هر شنونده ای را از اوضاع روحی اش آگاه می ساخت و می فهماند که درون این دختر چقدر داغون است.


بعد از کار امیر خود را مثال عروسک دست و پاشکسته ای می دید که صاحبش او را به درد نخور دیده و گوشه اتاقش رها کرده است. هر از گاهی سرش را به سوی آسمان بلند می کرد و با صدایی که از ته دل شکسته اش بود، از خدا می خواست که روزی بدبختی امیر را با چشمان خودش ببیند و دل آتش گرفته اش خنک شود. با وجود اینکه پنج ماه از آن شب می گذشت ولی هنوز هم به حالت عادی باز گشته بود.


حرف هایی را که آن شب امیر پشت تلفن به او زده بود، مدام در حفره گوشش وز وز می کرد و وجودش را چون خوره می خورد. مدام در گودی گلویش بغض بود و در حلقه چشمانش هاله ای از اشک. مگر او چند سالش بود که باید چنین ضربه های هولناکی را می خورد. مدام گوشه ای می نشست و به آن دورها خیره می شد همان دورهایی که کنار مادر و پدر بود. همان دورهایی که خوشبخت بود وفارغ از هرگونه غمی. همان دورهایی که غم برایش کلمه ای ناآشنا بود و به دور از واقعیت. ولی امروز تنها کلامی که به روی زندگیش سنگینی می کرد، همین غم بود و غم.


اوایل شهریور بود که با چشم گرداندن به اطراف خانه، به یادش آمد که مدتی است کوچکترین دستی به خانه نکشیده و خانه را به حال خود رها کرده است. همه جا را غبار گرفته و شدت گرد و خاک در خانه بیداد می کرد. گویی که حتی با تمیزی خانه نیز قهر کرده بود. گویی با زمین و زمان و دنیای ازرافش قهر کرده بود. به طور کل از تمام اقوام و دوستان بریده و حوصله هیچکدامشان را نداشت.


گمان می برد به زودی به جنون سختی مبتلا خواهد شد.چندین بار قصد خودکشی کرد. ولی به خوبی می دانست خودکشی علاج کار او نیست. با خودکشی نه تنها از مادرش دور می شد بلکه به درک نیز واصل می شد. دیگر فکرش کار نمی کرد و گمان می برد که حتی قلبش نیز دیگر نمی تپد. اگر هم تپش اندکی داشت فقط برای دیدن بدبختی امیر بود و بس.


از همه مردان عالم دل آزرده شده و تنفر عجیبی از همه اشان به دل داشت. همه مردان را ریا کار و شیاد و کلاش  و کارشان را گول زدند زنان و سوءاستفاده از احساس و باور آنها می دانست. با دیدن هر مردی دلش می خواست برود و درجا خفه اش کند. و یا نه تمام هیکلش را به آتش بکشد و زنان را از وجودش خلاص کند. ولی مگر می توانست و قدرت آن را داشت که همه مردان را بکشد و به آتش بکشد.


نه کسی را داشت که دلداریش دهد و نه کسی را که به آینده امیدوارش کند. مگر محرم اصرار یک دختر غیر از مادرشچه کسی می تواند باشد؟ که او هم ان موجود عزیز را که محرم اسرارش بود را برای همیشه از دست داده و در زندگی اش دیگر هیچ محرم اسراری نداشت. و بالاخره بیست روز به بازگشایی دانشگاهش  مانده بود که تصمیم گرفت برای مدت کوتاهی از آن شهری که برایش نفرین شده بود بگریزد و در هوای دیگری نفس بکشد . به یاد شیراز و اقوامش افتاد و بدون هیچ درنگی بار و بندیلش را بست و راهیه شیراز شد. شهری که زادگاه مادرش بود و عشاق را عاشق تر از قبل می کرد. در میان راه همانگونه که به بیابانهای خشک و بی آب و علف جاده چشم دوخته بود با خودش اندیشید که چه خوب شد که امیر همین اوایل و قبل از اینکه کارشان به ازدواج بکشد ذات خود را نشان داد و پیِ زندگیش رفت. که اگر غیر از این بود، او نیز همچون مادرش خیلی زود دق می کرد و می مُرد.


مادر بزرگ و پدر بزرگش با دیدنش چشم های غم گرفته شان برق اشتیاقی زد و هر دو با آغوشی باز از او استقبال کردند. آن دو همیشه بوی پریناز را از این دختر می شنیدند. آن هم دختری که بازمانده ثمره زندگیشان بود.  آن هم دختری که از وجود پریناز عزیزشان بود. لیلی با دیدن اغوش همیشه گرم مادربزرگ خود را در میان بازوان مهربان او جای داد و بوی خوش مادرش را شنید. آن هم بوی خوش و آشنایی را که خیلی زود از دستش داده بود. پدر بزرگ با آن ذکاوت همیشگی اش بی درنگ اندوه را در چشمان لیلی خواند و به یاد اندوه چشمان دخترش افتاد.


لیلی بعد از به آغوش کشیدن مادربزرگش دستان چروکیده پدر بزرگش را در میان انگشتانش فشرد و با لبخندی بر لب گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده بود. به اندازه ی اینجا تا تهران.


که با بیان جمله اش خنده را بر لبان آن دو عزیز آورد و باز هم آن دو را به یاد عزیز از دست رفته اشان انداخت. لیلی با وجویکه هیچ حوصله ای برای سخن گفتن نداشت ولی تا ساعاتی نشست و با تمام حوصله به سوالات بیایان آن دو که فقط در مورد خودش بود پاسخ داد. فردای آن روز هوس کرد تا به تنهایی قدمی در خیابانهای شهر شیراز بزند. ولی هنوز دقایقی از خروجش نمی گذشت که باران تندی شروع به بارش کرد. در آن هوای گرم شهریور ماه باران دیگر از کجا پیدایش شده بود. زیر باران راه رفت و نفس کشید و هوای تازه را به ریه های خسته اش راه داد. ولی حتی آن هوا و آن باران هم حالش را جا نیاورد و تن خسته اش را خسته تر کرد. هنوز در عالم بارش باران بود که به ناگاه چشمش به خورشید تابان افتاد که از پس ابرهای آسمان به تماشایش ایستاده و سرتاپای خیسش را برانداز می کند.


هنگام ورود به خانه با دو شاخه گلی که از حیاط خانه چیده بود به دیدن آن دو زوج پیر رفت و هر شاخه را به یکی از آن دو هدیه کرد و بوسه ای نیز بر گونه هایشان نشاند. ولی همان لحظه با دیدن خانواده دایی کمال و دایی کیوانش که بی سر و صدا در اتاقی دیگر به انتظارش نشسته بودند به سویشان پر کشید.

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:17 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 149
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 153
بازدید ماه : 292
بازدید کل : 5537
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1