و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
هنوز مشغول آویزان کردن لباس هایش بود که از لابه لای یکی از آنها نامه ای از امیر جلوی چشمانش چون پر کاهی میان زمین و هوا به پرواز درآمد و کنار پاهایش به روی زمین جا خوش کرد. با دیدن آن نامه به یاد روزی افتاد که آن را با چه شور و اشتیاقی از پستچی محله شان گرفته و با چه دل پر امیدی تای ان را باز کرده و همانجا کنار در ورودی آپارتمان مشغول خواندنش شده بود. با دیدن نوشته های آن نامه به یکباره اشک های بی امانش در چشمانش حلقه بست.
«لیلی زندگیم، منتظرم باش که به همین زودیا به وطن برمی گردم و تو رو برای همیشه در کنار خودم می گیرم و مجنون زندگیت می شم.»
ولی درست بعد از آن نامه دیگر نه نامه ای به دستش رسیده و نه خود امیر به وطن بازگشته بود. وقتی نگاهش را در میان جملات نامه چرخاند، چشمان پر اشکش میان خطوط نامه گم شد و قطرات درشت اشک به روی نوشته ها جا خوش کرد. احساس کرد که امیر با خیانتش کاخ آرزوهایش را ویران کرده  و او را در میان آن ویرانه ها رها کرده است. حتی نمی دانست که چه وقت و چه زمان این نامه را در جیب مانتواش قرار داده بود.
به خوبی به خاطر داشت که بعد از رسیدن این نامه، بارها و بارها آن را بوسیده و بوئیده و خوانده بود. و امروز امیر چه راحت به تمام این نامه و تلفن ها و علاقه شان پشت پا زده و کنار ماه پری دیگری جا خوش کرده است. آرزویش بود حتی برای یک بار هم که شده آن پری روی را ببیند و بداند چگونه دختری بوده که امیر را در آن غربت پایبند و ماندگار کرده است.
آن شب تا خود صبح با یاد خیانت امیر فقط اشک ریخت و نوشته های آن نامه را خواند و سر آخر با مچاله کردن آن نامه زیر لب نالید: «امیر هرگز نمی بخشمت هرگز. تو بدجوری با من تا کردی.» چنان کینه ای از امیر بر دل داشت که حتی با جملات نفرت انگیز هم نمی توانست آن خشم و کینه را بر زبان آورد.
به هنگام صبح وقتی چهره اش را درون قاب آینه برانداز کرد. از قیافه خودش وحشت کرد . چشمانش از شدت گریه به طرز عجیبی ورم کرده و صورتِ با طراوتش به زردی گراییده بود. از ترس نگرانی مادربزرگ و پدر بزرگش با سستی به روی تخت نشست و به فکر این افتاد که به خاطرِ چشمان ورم کرده اش چه جوابی به آن دو بدهد.  و بالاخره بعد از ساعتی بدون گرفتن هیچ نتیجه ای از اتاق خارج و بعد از شستن دست و رویش بر سر سفره نشست و بدون هیچ نگاهی به آن دو عزیز، مشغول خوردن تکه نانی شد.


مادربزرگش در حالیکه استکان چای را جلوی رویش می گذاشت گفت: لیلی جان نمی خوای بگی چی شده؟ تو که اینطوری نبودی؟ خنده هات مدام اتاقو می لرزوند و دل همه رو شاد می کرد. ولی حالا از روزی که اومدی مدام یه گوشه کز می کنی و به یه گوشه خیره می شی و هی آه می کشی. آخه چرا مادر؟ مگه ما غریبه ایم که دردتو به ما نمی گی؟ می بینم که دیشبم کلی گریه کردی. نگو نه که چشمات از چند فرسخی داد می زنه که دیشب نه خوابیدی و نه آروم و قرار داشتی.
لیلی به قول مادر بزرگش دوباره آهی کشید و گفت: چیزی نیست عزیزجون دوباره یاد مامان افتادم.
که بیان حرفش باعث شد تا آن دو نیز قنبرک بگیرند و برای تنها دخترشان اشک بریزند.  هنوز ساعتی از خوردن صبحانه اش نگذشته بود که کمال وارد خانه شد و بعد از کلی شوخی و خنده و سر به سر گداشتن لیلی بالاخره او را به گوشه ای کشاند و از او راجع به اینکه چرا اینقدر ضعیف و غمگین شده است پرسید. و سر آخر نیز بعد از کلی زمینه چینی و از این در و اون در سخن گفتن از امیر پرسید. چون در طول روزهایی که لیلی در بیمارستان بستری بود، به رفتارهای امیر مشکوک شده و احساس می کرد این جوان بدجوری خواهان لیلی است.
لیلی با شنیدن نام امیر آن هم از زبان کمال به ناگاه رنگ و رویش تغیر کرد، و بغض سختی به دور گلویش حلقه بست. ولی با وجود آن رنگ و رو و آن بغض لعنتی بدون آنکه خودش را ببازد، بغضش را قورت داد و گفت: دایی جان من خبری از ایشون ندارم. آخه من دیگه به اون شرکت نمی رم. البته به تازگی از یکی از همکارا شنیدم که آقای بزرگ نیا به همراه خانواده اش برای همیشه رفتن انگلیس.
کمال با نگاه مشکوکی به لیلی گفت: دایی جان نکنه لاغر شدنت به خاطر رفتن امیر خان به انگلیسه، هان؟
لیلی با لبخند کمرنگی گفت: دایی جان چقد فکر کردین تا به این نتیجه رسیدین؟ شمام چه فکرا می کنینا. فکر می کنین من با کاری که بابا با مامان کرد می تونم به مردی فکر کنم؟
کمال در حالیکه دستش را به دور شانه لیلی حلقه کرده و او را به سمت اتاق پدر و مادرش می برد گفت: ولی جان همه مردا که مثل هم نیستن.
در حالیکه لیلی همراه کمال کنار مادر بزرگ و پدر بزرگش می نشست گفت: حالا بگذریم دایی جان. از خودتون بگین.
رحمان با دیدن لیلی که گویی دوباره به یاد پرینازش افتاده باشد، با آهی غمگین گفت: اگه قبول می کردی و میومدی پیش خودمون اینقد تنها نبودی تا بشینی و فکر و خیالات بزنه به سرت و مریض بشی. هیچ تو آینه به خودت نگاه کردی؟ هیچ می دونی هیکلت نصف شده؟ آخه چرا نمی یایی پیش خودمون بابا؟
در حالیکه لیلی سرش را به زیر انداخته بود گفت: نه بابا بزرگ نمی تونم، پس درسم چی می شه؟
رحمان در حالیکه سرش را تکان می داد گفت: گور پدر درس، مهم خودتی نه درس. اگه مریض بشی و از پا بیفتی درس به چه دردت می خوره.


لیلی با نگاه مهربانی به پدر بزرگش گفت: نگران نباشین. هیچ اتفاقی برام نمی افته.
رحمان گفت: به خدا اگه شوهر کنی خیال مام راحت می شه.

لیلی بعد از کمی سکوت گفت: به تنها چیزی که فکر نمی کنم، همین شوهره. من فقط می خوام درس بخونم، همین.

لیلی دخترک شیطان و وروجکی  که فقط دیگران را می خنداند، چنان غمگین و گوشه گیر شده بود که موجب نگرانی اطرافیان بخصوص کمال شده بود. آن روز کمال هر چه او را پیچاند و هر چه سوال پیچش کرد، نتوانست از زیر زبانش حرفی را که نشان دهد چرا او را اینگونه غمگین و ضعیف شده است را بیرون بکشد. در آن روزها لیلی حتی با بودن در کنار دیگران نیز احساس کسالت می کرد و همه حرف ها برایش تکراری می آمد و حوصله اش را سر می برد. گویی که همنشینی دیگران برایش ملال آور بود و خسته کننده. چنان بی قرار و بی حوصله بود که توان ماندن در هیچ کجا را نداشت. در آن روز ها دلش فقط و فقط تنهایی و خلوت خانه اش را می خواست و بس. و بالاخره بعد از دو هفته راهیه تهران شد.
اوایل مهرماه بود که وارد دانشکده شد. تصمیم گرفته بود تا آنجایی که در توانش بود فقط درس بخواند و ادامه تحصیل بدهد. و در کنار درس خواندن به طور جداگانه ای با خودش عهد بسته بود که دیگر به سمت هیچ مردی نرود و اسیر نگاه هیچ مردی نشود. چون هیچ مردی را لایق زندگی نمی دانست. با وجود اینکه در محیط دانشکده دوستان بسیار زیادی دور و اطرافش را گرفته بودند. ولی او هر چه می کرد نمی توانست از پیله تنهایی و نا امیدی بیرون بیاید و همه چیز را به دست فراموشی بسپارد.
با وجود آن همه غم و غصه، به احدی اجازه نمی داد که از گذشته اش چیزی بداند. از آن دختران حرافی نبود که با دوستانش بنشیند و راز دل بگوید و از روزگار بنالد.
بعد از دو سال کناره گیری از همه کس و همه چیز، یکی از روزها با خودش خلوت کرد و تصمیم گرفت که چاره ای برای زندگیش بیندیشد. درست بود که او نیز همچون مادرش توسط مردی که عشقش بود، کنار گذاشته شده بود. ولی نباید همچون مادرش عقب نشینی می کرد و خودش را می باخت. زندگی ادامه داشت و او نیز باید زندگی اش را به نحو احسن ادامه می داد. اما نه با ازدواج، که خط بزرگی را به دور ازدواج و تمام مردان دور و اطرافش کشیده بود.
همه دوستان و اقوام از اینکه لیلی با پیشنهاد خواستگاری مردی برآشفته می شد تعجب می کردند. چون از نظر آنها لیلی بدون هیچ دلیلی فقط می گفت: «نه، من فعلا قصد ازدواج ندارم.» همیشه کلمه «فعلا» را به کار می بردو از کلمه هرگز دوری می کرد. چون خوب می دانست که کلمه «هرگز» همه را مشکوک می کند و موجب می شود که سوالاتی به مغزشان خطور کند. او با کار امیر چون مرده ای بود که به ظاهر آن زندگی را به خود قبولانده بود. در واقع تمام احساسش همان شب با همان تلفن، مرده و برای همیشه جان داده بود.
مدت زمانی بود که نامش را از لیلی به بیتا تغییر داده و همه دوستانش بیتا خطابش می کردند. با شنیدن نام لیلی به یاد امیر می افتاد. که او دلش نمی خواست هرگز و هیچ زمانی دیگر به یاد امیر بیفتد. با وجود اینکه هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشت تصمیم گرفته بود هم فوق لیسانس بگیرد و هم خانه اش را با تمام وسایلش که او را به یاد گذشته ها می انداخت بفروشد.  


با این نیت تلفنی به کمال زد و تصمیمش را با او در میان گذاشت. کمال به او پیشنهاد داد تا تمام وسایلی که مطعلق به پریناز بود را به او بفروشد و بقیه را به سمساری محله شان. با این ترتیب لیلی هم خانه اش و هم تمام وسایل زندگی اش را به کمک کمال تغییر داد تا دیگر هیچ ردپایی از گذشته او را به یاد خاطرات تلخ زندگیش نیندازد. اگر کمال می فهمید که مردی دوباره معنی خیانت را آن هم به بدترین صورت به خواهرزاده اش چشانده است، هرگز اجازه نمی داد که او در تهران بماند. ولی لیلی در طول این دو سال لب بسته و حتی به دایی مهربانش نیز چیزی نگفته و دردِ بی درمانش را فقط برای خودش نگاه داشته بود.


با آغاز سال تحصیلی جدید لیلی هم توانست در امتحان ورودی فوق لیسانس قبول شود و هم در خانه جدیدش اسکان یابد. ولی درست هفته ای از شروع درسش نگذشته بود که خبر مرگ پدرش را به او دادند، آن هم با خودکشی. باورش نمی شد که بالاخره پدرش به حد خودکشی رسیده باشد.


ان طور که تابنده به او زنگ زده و خبر داده بود، ناصر به علت نامعلومی که فقط خدا می دانست چیست خودکشی کرده و خودش را از شر آن زندگی خلاص کرده بود. البته تابنده خیلی خوب می دانست که علت خودکشی ناصر چه بوده است.


مدت ها بود که ناصر به همسرش مشکوک شده و در پنهان او را زیر نظر گرفته بود. تا بالاخره یکی از همان روزها مچ او را در بد وضعیتی همراه با شاهین گرفت. ناصر خیلی زمان بود که به اشتباه خود پی برده و حسرتِ گذشته ها را می خورد. ولی به خوبی می دانست که بدجوری پل های پشت سرش را خراب کرده و دیگر هیچ راه بازگشتی ندارد. او تازه می فهمید که چه زنی را به جای چه زنی نشانده است؟ تازه می فهمید که با پریناز و لیلی چه کرده است؟ تازه می فهمید که جای چه فرشته ای را با چه دیوی عوض کرده است. دلش پر می کشید که بر سر مزار پریناز برود و ساعت ها بگرید و از او بخواهد که از گناهش بگذرد و او را ببخشد. دلش پر می کشید که سری به لیلی بزند و به او بگوید که پدر خوبی برایش نبوده است. ولی مطمئن بود که لیلی حتی در را به رویش باز نخواهد کرد چه برسد به اینکه روبرویش بنشیند و به سخنانش گوش دهد. آن روز وقتی همسرش را در وضعیت بسیار بدی و به همراه مرد غریبه ای دید، بدون هیچ کلامی راهیه خانه اش شد و همان زمان با به آتش کشیدن خودش، به زندگی نکبت بارش خاتمه داد.


لیلی با وجود نفرتی که از پدرش در دل داشت، ولی با شنیدن خبر مرگ او، ساعت ها گریست و زار زد. با شنیدن خبر مرگ پدرش دلش لبریز از غم شده و مدام تابنده را نفرین می کرد که پدر و مادرش را خیلی زود از او گرفت و راهی آن دنیایشان کرد.


خیلی کنجکاو بود که بداند چرا پدرش خودکشی کرده است. ولی به علت دوری راه، نه به جنازه او دسترسی داشت و نه به خود تابنده. تابنده حتی به خودش زحمت این را نداده بود که جنازه ناصر را برای تنها دخترش به ایران بفرستد. همانجا او را چون غریبه ای فراموش شده در یکی از گورستان های ترکیه دفن کرد و مراسم کوچکی نیز برایش گرفت.


پایان فصل 8

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:20 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 170
بازدید کل : 5415
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1