و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
لیلی با لبخند و چهره مهربانی گفت: اصلا. و خیلی ممنون که این همه از من تعریف کردین.
خانوم ملکی گفت: پس اجازه می دین شماره تونو بدم تا باهاتون تماس بگیرن؟
لیلی گفت: ممنون می شم. حتما.
که بلافاصله خانوم ملکی که آپارتمانش درست روبروی آپارتمان لیلی قرار داشت با یک خداحافظی کوتاه وارد خانه خودش شد.
هنوز ساعتی از دیدن خانوم همسایه نگذشته بود که تلفن همراهش به صدا درآمد. با برداشتن گوشی همراهش، صدای زنی را شنید که خودش را خانوم پیری معرفی کرد و گفت که شماره او را از خانوم ملکی گرفته است. لیلی بعد از کمی صحبت با خانوم پیری، برای فردای آن شب با او در منزلش قراری گذاشتو بعد از خداحافظی از او مشغول مطالعه شد.
دو سالی می شد که لیلی اتومبیل شیکی را برای خودش خریده و به راحتی همه جا می رفت و می آمد. آن روز هم ساعت پنج غروب بود که با اتومبیلش راهیه منزل خانوم پیری شد و خیلی زود خودش را روبروی ساختمان بسیار شیک و باکلاسی دید. غوری اتومبیلش را گوشه ای پارک کرد و وارد حیاطی شد که بیشتر شبیه پارک بود تا خانه.
با دیدن زنی میانسال و دختر جوانی که جلوی در ورودی به انتظارش ایستاده بودند، حدس زد که باید خانوم پیری و دخترش باشند. فوری با رویی گشاده به سوی ان دو رفت و با زن خون گرم و خوش برخوردی که او را به دخترش مرسده، که دختری بانمک و خنده رو بود معرفی کرد.
وقتی پای به درون خانه گذاشت با خانه ای بسیار بزرگ و زیبا و مجلل روبرو شد که پر از تابلوهای گرانقیمت و نفیسی بود که به دیوارهاتی تالار میخکوب شده و جلوه خاصی را به خانه بخشیده بود . کفِ تالار با فرش های ابریشمی مفروش شده و پنجره ها با پرده های خوش رنگ و خوش دوختی که با سرویس خانه یک دست بودند، تزیین شده و زیبایی عجیبی به خانه داده بود. لیلی بعد از مشخص کردن روزهایی را که باید به مرسده درس می داد و همینطور بعد از مشخص کردن حق التدریسش، از آن دو خداحافظی و راهیه خانه خودش شد.
روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و لیلی در ساعات و روزهای تعیین شده در خانه خانم پیری حاضر می شد و با مرسده ریاضی کار می کرد. مرسده دختری بود بیست و چهار ساله و خوش مشرب، که به تازگی هوس رفتن به دانشگاه به سرش زده و با گرفتن دو سه استاد خصوصی خبره در منزل و همینطور در کلاس های خارج از منزل مشغول خواندن درسش بود.او جدیانه تصمیم گرفته بود که آن سال سد کنکور را بشکند و پشت نیمکت های دانشکده بنشیند. مرسده در میان استادانش، علاقه خاصی به لیلی پیدا کرده و به طور کل او را سوای استادان دیگرش می دانست. با وجود سن کمش، از همان روزهای اول در چشمان لیلی متوجه غمی عمیق شد. برای همین مدام در میان تدریس لیلی، با یک جوکِ دست اول و بامزه موجب تفریح و خنده استادش می شد. او به قدری جوک ها دسته اول و خنده دار در چنته داشت که لیلی را بعد از مدت ها مدام می خنداند و به وجد می آورد آن هم از ته دل
لیلی بعد از مدت ها احساس می کرد که این دخترک شیطان، او را از آن حال و هوای غمگین و افسرده خلاص کرده و لبخند را به معنای واقعی به لب هایش نشانده است. خانم پیری نیز همچون دخترش از لیلی بسیار خوشش می آمد و او را دختری می دید سرسنگین و تحصیل کرده و باکلاس. ولی همیشه در تعجب بود که چرا چنین دختری با چنین محاسنی هنوز ازدواج نکرده است؟ چندین بار به زبانش آمد که از او چنین سوالی را بپرسد. ولی چون از آن زنانی نبود که در زندگی خصوصی اشخاص سرک بکشد و فضولی کند. سوالش را قورت داده و تا به ان روز چیزی از او نپرسیده بود.
ولی بالاخره یکی از همان روزها وقتی مرسده برای پذیرایی از لیلی وارد آشپزخانه شد، خانم پیری وقت را قنیمت شمرد و با کمی زمینه چینی گفت: بیتا جان خیلی وقته که می خوام سوالی ازت بپرسم، ولی راستیتش روم نمی شه.
لیلی با لبخندی گفت: راحت باشی، حرفتونو بزنین.

خانم پیری با لحن مادرانه ای گفت: بیتا جان چرا نگاهت همیشه اینقدر غمگینه؟ احساس می کنم تو چشمات یه غم خیلی کهنه و قدیمی لونه کرده. البته تورو خدا یه موقع فکر نکنی که از اون زنای فضولی هستم که دوس دارم تو زندگی هر کسی سرک بکشم و فضولی کنم. به خدا فقط دلم می خواد که اگر کمکی از دستم بر می یاد برات انجام بدم. چون توی همین مدت کوتاه خیلی بهت علاقه پیدا کردم.

شنیدن حرف های خانم پیری برای لیلی به منزله پرتاب او به آن دورها بود. چنان که برای لحظاتی سکوت عمیققی بین شان حکمفرما شد و هیچ حرفی بین شان رد و بدل نشد. خانوم پیری با دیدن قیافه لیلی سکوتش، گفت: بیتا جان نکنه سوال نامربوطی ازت پرسیدم و ناراحتت کردم؟ هان؟
لیلی با کشیدن نفس عمیقی گفت: نه اصلا. از این که به من اهمیت دادین و هدفتون کمک به منه، خیلی ممنون. ولی اجازه بدین هر چی هست تو دل خودم بمونه.
خانم پیری با چهره ای مهربان گفت: باشه عزیزم دیگه هیچی نمی پرسم.
و با آمدت مرسده که طبق معمول با سر و صدا همراه بود، از جایش بلند شد و خطاب به دخترش گفت: مرسده جان من می رم بیرون باید یه سری به یکی از دوستان بزنم. وبلافاصله از خانه خارج شد.
آن روز وقتی ماهان وارد خانه شد، خانه را به جای سکوت پر از خنده های مرسده و صدای دختر دیگری دید که در سالن خانه مشغول صحبت و خنده بودند.فوری با تک سرفه ای حضورش را به آن دو اعلام کرد و وارد سالن شد. مرسده با شنیدن صدای سرفه برادرش با شادی از جایش بلند شد و به سمت او دوید و گفت: سلام ماهان. کی از سفر برگشتی؟ چطور بی خبر؟
ماهان بعد از دادن جوا ب سلام مرسده گفت: انگار مهمون داریم؟ غریبه اس یا آشنا؟
مرسده در حالیکه ماهان را به سمت لیلی می برد گفت: برای من آشنا ولی برای تو غریبه.
و در حالیکه دستش را به سوی لیلی دراز کرده بود گفت: ماهان جان، ایشون بیتا خانوم استاد ریاضی بنده هستن. بیتا جان ایشونم برادرم ماهان، زبر دست ترین وکیلی که تا حالا دیدی.
لیلی فوری از جایش بلند شد و با دادن سلامی آرام، دوباره با اشاره ماهان سر جایش نشست. ماهان با نزدیک شدن به آن دو با لحن بامزه ای گفت: بیتا خانوم با این خواهر تنبل ما چه می کنین؟ مطمئنم حسابس کلافه تون کرده.

 

مرسده خیلی بامزه رو ترش کرد و گفت: آقا ماهان داشتیم؟
ماهان با لبخند با نمکی در جواب خواهرش گفت: دروغ که نمی گم. بعد از شیش سال خانوم تازه به فکر دانشگاه و مدرک تحصیلی افتاده.
لیلی با لبخند کمرنگی گفت: والله از قدیم گفتن معمولا خواهرا از لحاظ هوش و استعداد به برادرا می کشن، درسته؟
که ماهان با شنیدن حرف لیلی با صدای بلند خندید و گفت: نه به خدا من تنبل نیستم، البته همه اینطور می گن.
ماهان بی خبر از این بود که با همان یک جمله کوتاه، لیلی را به آن دورها پرتابش کرد. به آن دورهایی که امیر مدام سر راهش قرار می گرفت و کارهایش را با همین یک جمله «همه اینطور می گن» توجیه می کرد. به آن دورهایی که امیر با شاهد قرار دادن خدا از او خواست که زنش شود. و درست زمانی که لیلی تصمیم گرفت زنش شود، او برای همیشه رفت و دیگر بازنگشت.
لیلی چنان در افکار دور و درازش غرق بود که حتی متوجه حرف های بعدی ماهان نشد. و سرانجام با تکان های دست مرسده بر روی شانه اش از آن همه گیجی و گنگی به خود آمد و پرسید: ببخشین شما چیزی گفتین؟ برای یه لحظه به یاد کسی افتادم.
ماهان در حالیکه با شیطنت نگاهش را به او دوخته بود گفت: با دیدن من؟
لیلی بدون هیچ جوابی به ماهانبا برداشتن کیفش رو به مرسده کرد و گفت: مرسده جان دیگه باید برم. آقا ماهان از زیارتتون خوشحال شدم. و با عجله به سمت در خروجی حرکت کرد. ماهان به همراه مرسده برای به  راه انداختن او به سمت در رفت و گفت: انگار قدم ما شور بود.
لیلی با تبسم کمرنگی گفت: نه نه اصلا. اتفاقا می خواستم برم که شما اومدین.  وبلافاصله از در خارج شد. گویی که دیگر طاقت ماندن را نداشت.
بعد از خروج لیلی، ماهان گونه خواهرش را نیشگونی گرفت و گفت: آتیش پاره نگفته بودی استاد به این خوشگلی و خانومی داری؟
مردسده گفت: مگه باید می گفتم؟
ماهان با لحن خاصی گفت: کسی رو زیر سر داره؟
مرسده در حالیکه یک تای ابرویش  را بالا داده بود، نگاهی به ماهان انداخت و گفت: چشم و دل مامان خانوم روشن. شما چش چرونم بودین و ما خبر نداشتیم؟
در حالیکه ماهان مشغول پوست گرفتن پرتقالی بود گفت: نه به جان تو، فقط یه جورایی به دلم نشست.
مرسده گفت: چه عجب بالاخره یه دخترم به دل آقا نشست.
ماهان با نگاهی دوباره به خواهرش گفت: اذیت نکن مرسده، حالا می گی کسی رو زیر سر داره یا نه؟
در حالیکه مرسده در حال خوردن پرتقالی بود که ماهان پوست گرفته بود گفت: خیالت راحت، مثل خودم از هفت دولت آزاده آزاده.
ماهان پرسید: چه روزایی باهاش کلاس داری؟
مرسده گفت: که چی؟ خونه بمونی و نذاری درس و حسابی بهم درس بده؟ اگه نمی دونی بدون، خانوم استاد دانشگاه هستن و پشت سرشونم کلی آقایون بالاتر از تو صف کشیدن و منتظرن که بیتا جون یه نیم نگاهی بهشون بندازه. حالا تو از گرد راه نرسیده می خوای بری اول صف؟ نه جونم، تو فعلا برام پرتقال پوست بگیر تا بعد.
ماهان گفت: اگه من ماهانم و یه وکیل زبردست، همه رو تار و مار می کنم.
مرسده گفت: نکنه می خوای بگی با همون یه برخورد کوتاه تو تله بیتا خانوم افتادی؟ هان؟
ماهان گفت: هی، همچین. حالا می گی چه روزایی کلاس داری یا می خوای اذیتم کنی؟
مرسده گفت: حالا زوده که بفهمی چه عجله ایه. بذار یه چند ماهی بگذره بعد.
ماهان مظلومانه به خواهرش نگاهی کرد و گفت: یعنی نمی خوای خان داداشت سر و سامون بگیره؟
مرسده گردشی به سر و گردنش داد و گفت: خُب، اگه بدونم یه پلوی عروسی افتادم می گم. روزای زوج همین ساعت. باور کن ماهان هم درس دادنش عالیه، هم اخلاقش محشره. ریاضی را طوری درس می ده که آدم مدام دلش می خواد ریاضی کار کنه.
ماهان گفت: کی معرفیش کرده؟
مرسده گفت: یکی از دوستای مامان که همسایه بیتا خانومه. از روزی که به من درس می ده کلی پیشرفت کردم.
ماهان گفت: حالا می شه اینقدر از ریاضی حرف نزنی. از خودش بگو، چند سالشه؟ خونه اش کجاست؟ پدر و مادرش کین؟
مرسده با خنده و شیطنت گفت: سنش که جزو اسراره. خونه اش که به تو مربوط نیست. پدر و مادرشم که فکر نکنم دامادی مثل تو رو اصلا تو خونشون راه بدن. حالا با اجازه.
و با شتاب وارد اتاقش شد و ماهان را به دنبال خود کشاند. ماهان در حالیکه به التماس افتاده بود گفت: مرسده تورو خدا اذیت نکن.
مرسده گفت: ماهان جان تو که دیگه یه جوون خام و نپخته نیستی. می تونی همه این سوالا رو از خودش بپرسی. اگه بیتا خودش صلاح بدونه، همه اطلاعاتو بهت می ده. حالا برو بیرون که حسابی درس دارم.
درست همان زمانی که ماهان و مرسده مشغول گفتگو در مورد لیلی بودند، لیلی در پشتِ درهای بسته آن خانه جلوی اتومبیلش ایستاده و باز هم به گذشته ها می اندیشید. ماهان درست عین جمله امیر را تکرار کرده بود. درست با همان لحن و درست با همان شیطنت.
با خوردن بادی به صورتش نفس عمیقی کشید و سوار اتومبیلش شد و سوییچ را چرخاند. با چرخش سوییچ، اتومبیل از جا کنده و با سرعت راه خود را که نمی دانست کجاست در پیش گرفت.
بعد از ساعتی که خودش هم نفهمید چه وقت و چرا به آن محل رسیده است؟ اتومبیلش را در کنار کوچه ای آشنا، در پهنای خیابانی آشنا، و در زیر درختی آشنا پارک کرد و به ساختمانی آشنا که روزی عشقش در آنجا جوانه زده و بی ثمر مانده بود، چشم دوخت.
بعد از لحظاتی با دیدن افراد مختلفی که با قد و هیکل های مختلف وارد آن ساختمان، و یا از آنجا خارج می شدند، به یاد روزهایی افتاد که مانند همان افراد با هزاران آرزو وارد آن ساختمان می شد و با هزاران خاطره از آنجا خارج می شد. بدون اینکه در اختیار خودش باشد ، پایش را اتومبیل بیرون گذاشت و به سمت ساختمان آشنا رفت و تا لحظاتی چون افرادی گنگ به راهروی آن چشم دوخت.
ادامه دارد...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:23 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 147
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 151
بازدید ماه : 290
بازدید کل : 5535
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1