و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
ماهان كه از حرف هاي خواهرش خنده اش گرفته بود، با صداي آرامي كه از ته گلويش بيرون مي زد گفت: هيس بابا، آبرمو بردي. چته؟ انشاءالله يه روز نوبتِ توام مي شه ديگه. اون موقع است كه من مي دونم و تو.
ولي مرسده بدون توجه به حرف هاي برادرش با همان صداي خندانش دوباره شروع به سخنراني كرد و سر به سر برادرش گذاشت. كه ماهان با عجله دستش را جلوي دهان او گرفت و گفت: دختر خوب، غلط كردم. راضي شدي؟ حالا دست از سرم بردار و صداتو بيار پايين. چته؟ آبرومو بردي.
و بلافاصله از كنار مرسده گذشت و به سمت اتاق خودش رفت. كه با ورودش به اتاق در حاليكه نفس بلندي مي كشيد زير لب گفت: بابا اين كیه ديگه؟ معلوم نيست خواهر ماست يا خواهر استادشه؟
ماهان بارها و بارها ليلي را دنبال كرده و تا به آن روز او را به همراه هيچ مردي نديده  بود. از نظر او ليلي دختري بود كه راس مي رفت و راست هم مي آمد و به هيچ مردي هم محل نمي گذاشت. يا اصلا هيچ مردي را به قول مرسده آدم حساب نمي كرد.
در نظر او ليلي هم زيبا بود، هم تحصيلكرده و هم نجيب. ولي تعجب مي كرد كه چرا تا به امروز اين دختر ازدواج نكرده است. و اين سوالي بود كه ماهان مدام از خودش مي پرسيد و دلش مي خواست كه جوابش را بداند. روزها و شب هاي زيادي را در مورد اين دختر و  زندگي در كنار او با خودش انديشيده و سبك و سنگين كرده و فهميده بود كه نمي تواند از اين دختر بگذرد. به خوبي مي دانست كه بدجوري به او دلبسته و بي تاب زندگي در كنار اوست. ولي ليلي رفتاري را با او نشان نمي داد كه او دل و جراتي پيدا كند و راز دلش را با او در ميان بگذارد.
ليلي در آن روزها چنان با او سر سنگين برخورد مي كرد كه ماهان حتي وحشت داشت به او سلام بگويد. چه رسد به اين كه به او اظهار علاقه كند. با وجود اين كه وكيل زبردستي در دادگاه ها بود، ولي وقتي به اين دختر مي رسيد، گويي كه زبانش لال مي شد و ياراي هر سخني را از دست مي داد. خودش هم نمي دانست كه چطور شد بين اين همه دختر كه بين اقوام و دوستان و همكاران بود، به اين دختر دل بست. ولي فقط اين را مي دانست كه ديگر طاقتش تمام شده و زندگي بدون او برايش محال است و غيرممكن.
يكي از همان روزها تصميم گرفت كه به محض ديدن او شانسش را امتحان كند و راز دلش را به او بگويد. ولي به محض برخورد با او به لكنت افتاد و سلامش را هم به زور جواب داد. به طوري كه مرسده با خنده گفت: آقاي وكيل چره به تته پته افتادي؟ مگه قاضي دادگاهو ديدي كه اينطور هول كردي؟
ليلي كه سرش را به زير انداخته بود با حرف مرسده لبخند كوتاهي به گوشه لبانش آمد و موجب شد كه مرسده دوباره لب باز كند و بگويد: بفرما، با اين سلام قراضه ات حتي بيتا خانومم خنده اش گرفته. چته بابا تو؟ مرد به اين گندگي با ديدن يه دختر سرخ و سفيد مي شه و حرف زدنم يادش مي ره؟
ماهان فوري چشم غره اي به مرسده رفت و با گفتن «وافعا كه!» به سمتِ‌ اتاقش رفت. ولي قبل از اينكه وارد اتاقش شود دوباره صداي مرسده را شنيد: مگه دروغ مي گم؟
در محيط كار حتي دوستان ماهان نيز متوجه تغييراتي در حالات و رفتار او شده بودند. به طوري كه يكي از روزها يكي از دوستانش با نگاهي به او گفت: ببينم پسر، نكنه عاشق شدي؟
و ماهان براي اين كه مورد تمسخر دوستش قرار نگيرد گفت: نخير، كي همچين حرفي زده؟
و دوستش در حاليكه حرف او را باور نكرده بود گفت: يعني هنوزم بر اين عقيده اي كه عشق يعني كشك يعني دوغ؟
و ماهان در حاليكه چهره اش عصبانيتش را نشان مي داد گفت: آره، حالا ولم مي كني يا نه؟
دوستش از ديدن قيافه او خنده بلندي را سر داده و گفت: درسته كه عشق به نظر جنابعالي يعني كشك و دوغ. ولي بنده مطمئنم كه همين كشك و دوغ بدجوري با هم قاطي شده و جنابعالي رو به اين حال و روز انداخته. پسر اگه عاشق شدي چرا قايم مي كني؟ چرا دست دست مي كني؟ چرا نمي ري جلو؟ چرا حرف دلتو رُك و پوست كنده به طرف نمي زني؟
ماهان با وجود اينكه دلش نمي خواست چيزي به بيژن بگويد، ولي زبانش بدون اينكه در اختيار خودش باشد گفت: آخه جراتشو ندارم.
بيژن كه صداي خنده اش فضاي اتاق را لرزانده بود گفت: پس درست حدس زدم كه كشك و دوغت قاطي شده؟
ماهان گفت: آره اونم بدجوري.  اصلا نفهميدم كي و چه وقت اينطوري شد. باور كن با وجود اينكه دختره اصلا محلم نمي ذاره ولي چيزي تو وجودشه كه منو بدجوري اسير خودش كرده.
بيژن كه بالاخره توانسته بود خنده اش را مهار كند پرسيد: حالا اين دختر خانومي كه كشك و دوغ جنابعالي رو قاطي كرده و شما رو به اين حال و روز انداخته كي هست؟
ماهان كه گويي بالاخره كسي را براي درد و دل پيدا كرده باشد گفت: استادِ خواهرمه.
بيژن از روي صندلي بلند شد و روبروي ماهان روي ميز او نشست و گفت: پس بگو چرا آقا دل و جراتشونو از دست دادن، نگو طرفشون خانم معلمن.
و به يكباره از جايش بلند شد و گفت: آخه پسر عاقل، اين كه ترس نداره. همين دفه كه با خواهرت كلاس داره برو جلو و بهش بگو كه دوسش داري. بگو كه به خاطر اون بدجوري آب روغن قاطي كردي.
ماهان آهي كشيد و گفت: اينطورام كه تو فكر مي كني آسون نيست.باور كن با همون سلام اول، دست و پامو گم مي كنم و همه حرفام يادم مي ره.
بيژن گفت: پس برو همين امروز كشك و دوغتو از هم سوا كن و بشين سر جات كه تو مرد اين كارا نيستي.همون بهتر كه تا آخر عمرت عزب اوقلي بموني.
ماهان گفت: اي كاش مي تونستم، ولي حتي يه درصدم نمي تونم دست از اين دختر بكشم.
بيژن كه با شنيدن زنگ تلفن همراهش از اتاق ماهان خارج مي شد گفت: پس برو جلو پسر، برو نترس.
آن شب ليلي هنوز پشت ميز شام جا به جا نشده بود كه صدايِ زنگ تلفن او را از جا پراند. فوري با برداشتن گوشي تلفن از روي پيشخوان آشپزخانه صداي شاد مرسده را شنيد كه بعد از حال و احوال او را براي جشن تولدش دعوت كرد. ليلي فوري با آوردن بهانه اي از مرسده عذر خواست و به او گفت كه نمي تواند روز تولدش حضور داشته باشد.  
ولي مرسده در برابر بهانه هاي ليلي به قدري اصرار و خواهش و تمنا كرد كه سر آخر ليلي را از رو برد و او را راضي به اين امرد كرد كه روز تولدش همه قرارها و كلاس هايش را كنسل كند و بعد از اين كه مطمئن شد حتما روز تولدش حضور خواهد داشت، با او خداحافظي كرده و تماسش را قطع كرد و با نگاهي به ماهان كه كنارش نشسته بود گفت: خيالت راحت شد، بيتا حتما اون روز مي ياد.
بالاخره آن چند روز نيز با مشغله ي كاري ليلي گذشت و روز تولد مرسده از راه رسيد. روز تولد، ليلي لباسي را كه با وسواس زياد مخصوص جشن تهيه كرده بود پوشيد و با كمي آرايش رنگ و رويش را صفايي داد و از در خارج شد. وقتي وارد خانه مرسده شد به طور كل مبلمان سالن تغيير كرده و تابلوهاي ديگري بر روي ديوارها نشسته بود. سبد سبد گل هاي خوشبو و خوشرنگ در اطراف سالن پخش بود و چلچراغ ها با پرتاب نورشان زيبايي خانه و دكراسيون آن را جلوه خاصي بخشيده بود.
عمه كلثوم به همراه دو بانوي ديگر كه حكم خدمه جشن را داشتند، با سيني هاي نوشيدني مدام در سالن مي چرخيدند و از مهمانان پذيرايي مي كردند. در نظر ليلي، مرسده با آن لباس خوش فرم و ارغواني رنگش چنان زيبا و ناز شده بود كه او تا لحظاتي فقط با نگاهي مشتاق ايستاد و به تماشايش پرداخت
مرسده كه طبق معمول با همه شوخي و خنده مي كرد و ورودشان را خوش آمد مي گفت،‌به ناگاه نگاهش به استادش افتاد و با آغوشي باز به سويش دويد و گفت: واي سلام استاد، چه خوب شد كه اومدي. نمي دوني با اومدنت چقدر خوشحالم كردي. و ليلي را براي نشستن به بالاي سالن برد.
مرسده در زير چلچراغ روشن تالار چنان مي درخشيد كه ليلي را براي لحظاتي به ياد خودش در آن سنين انداخت. ولي او حتي آن زمان نيز مانند امروز در سوگ مرگ آرزوهايش غمگين بود و نااميد. درحاليكه ليوان شربتي را از داخل سيني كه عمع كلثوم جلويش گرفته بود بر مي داشت، چشمش به ماهان افتاد كه شيك تر از مردان ديگر وارد سالن شد و با خوش آمد گويي به همه نگاهش به يكباره به روي او ثابت ماند و لبخند مشتاقي به روي لبانش نشست.
ليلي بعد از اينكه سرش را به نشانه احترام براي ماهان پايين برد فوري نگاهش را از نگاه مشتاق او دزديد و به بهانه اي به سمت ديگران چرخيد. مدت ها بود كه از نگاه هاي عاشقانه اين مرد معذب بود و گريزان. ولي نمي دانست كه چه كند و چگونه به او حالي كند كه طرفش را درست انتخاب نكرده است. ليلي در آن جشن با آن چهره متين و بانمك و زيبا، به خصوص با آن لباس خوش رنگي كه پوشيده و گيسوان سياهش را نيز به دور شانه هايش رها كرده بود، جذابيت خاصي پيدا كرده و علاوه بر ماهان كه تمام هوش و هواسش در پي او بود، نگاه اقوام و دوستان مرسده را نيز به سوي خودش كشيده بود.
مرسده در آن جشن با چنان پُزي او را به عنوان استادش به ميهمانان معرفي مي كرد كه حتي خنده ماهان را نيز درآورده بود. ماهان نيز مانند پسركان هجده ساله هي مي رفت و هي مي آمد و هر بار به هنگام ورود، نگاهي به ليلي مي انداخت. يا به بهانه اي وارد آشپزخانه مي شد و از گوشه اي او را زير نظر مي گرفت. كه هيچكدام از اين رفتارهاتيش از چشمان تيزبين و پر شيطنت مرسده دور نمانده و بدجوري خنده را به روي لبانش نشانده بود. و بالاخره هم طاقت نياورد و به بهانه اي خودش را به كنارِ برادرش رساند و كنار گوشش گفت: آهاي شازده، چيه مدام استادِ بنده رو ديد مي زني؟ مگه خودت خواهر و مادر نداري؟ مگه خودت ناموس نداري؟ مگه تا حالا استاد خوشگل نديدي؟
و ماهان كه از حرف هاي خواهرش خنده اش گرفته بود گفت: ببينم جنابعالي به جز اينكه بنده رو مدام زير نظر بگيرين، كار ديگه اي ندارين؟
و مرسده در جواب برادرش گفت: اتفاقا چرا، مواظبت از استادم كه خداي نكرده يه وقت چشم نامحرم بهش نخوره. حالا بفرما برو يه گوشه مثل يه بچه آدم بدون چشم چروني به دختراي مردم، ساكت بشين. وگرنه آبروتو مي برم. اين بيتا عجب دختر ساده ايه. ديروز مي گفت مرسده برادرت چقد چشم پاكه، چقد سر به زيره، چقد محجوبه، چقد نجيبه.
كه ماهان بلافاصله با اشتياق گفت: راس ميگي؟ بيتا اينو گفت؟
مرسده گفت: چيه؟ چه زود باهاش صميمي شدي؟ بيتا نه و بيتا خانوم.
ماهان كه باز هم از شيطنت هاي خواهرش كلافه شده بود گفت: خوب بابا، بيتا خانوم. حالا واقعا ديروز بيتا اين حرفا رو زد؟
مرسده گفت: ذوق نكن كوچولو. منظورم استادم نبود. منظورم به همكلاسيمه كه اونم اسمش بيتاست.
ماهان در حاليكه گوش مرسده را گرفته و به نرمي مي پيچاند گفت: برو بشين سر جات و منم زير نظر نگير. به جاي اينكه مثل خواهراي مردم آستيناتو بالا بزني و كاري برام بكني، هي مسخره م كن و هي سر به سرم بذار.
كه درست در ميان سر به سر گذاشتن هاي خواهر و برادر خانم پيري سر و كله اش در آشپزخانه پيدا شد و با ديدن آن دو گفت: شما دو نفر امروزم دست از اين بچه بازياتون بر نمي دارين؟  مرسده خانوم، از اون استادت خجالت بكش. اينقدرم با برادرت كل كل نكن و برو به مهمونات برس . مثلا به خاطرِ تو اومدن.

 

مرسده كه شيطنتش حسابي گل كرده بود گفت: آخه ماما جان، اين پسرتون مدارم داره چش ...
ولي ماهان بلافاصله دست هايش را به علامت تسليم بالاي سرش برد و گفت: مرسده خانوم غلط كردم خوبه؟
مرسده با لبخند سرخوشي گفت: واي خدا چه مزه اي مي ده وقتي مدام بهم مي گي غلط كردم. فقط ماهان جان اگه اون يكيم بگي، خيلي خوشحال تر مي شم.
ماهان اخمي كرد و گفت: مرسده ديگه بي ادب نشو، هر چي نباشه من برادر بزرگترتم.
مرسده گفت: چيه؟ بازم بزرگتريتو به رخم كشيدي؟ حالا كه اين طور شد مامان ...
كه ماهان دوباره با دستپاچگي گفت: مرسده جان، به خدا اونيم كه گفتي خوردم، حالا راحت شدي؟
و مرسده قبل از اين كه جواب ماهان را با خنده بدهد، به ناگاه با كف زدن هاي اقوام نگاهش به سويِ در ورودي دوخته شد و قامتِ هميشه جذابِ امير را ديد كه بازو در بازوي زني جذاب و خوش پوش وارد مجلس شد.


ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:30 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 94
بازدید ماه : 233
بازدید کل : 5478
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1