رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

صبح چهارشنبه راهي نوشهر شدم. با ورودم به اتاق پذيرايي با صداي بلندي سلام كردم و فرياد زدم: من اومدم، بيايد كه شيدا اومده، كجاييد پس.
يك دفعه با ديدن خاله شيرين و رضا خشكم زد. خاله با ديدن من سر از پا نميشناخت. سريع واسم اسپند دود كرد و بهم فرصت نداد كه با بقيه درست و حسابي احوالپرسي كنم. تند و يكريز ميگفت: خوش اومدي گلم. چقدر لاغر شدي شيدا جان، فكر كنم خيلي درس ميخوني نه؟
لبخندي زدم و گفتم: نه خاله جان چيز مهمي نيست.
نگاهي به رضا انداختم و خوش و بشي كرديم. مامان سريع به داخل آشپزخونه رفت و منو مخاطب قرار داد: شيدا جان بيا مادر، غذات آماده شده، بايد خيلي گشنه باشي.
فرصتو غنيمت شمردم و واسه تعويض لباس به اتاقم رفتم. سريع لباسمو عوض كردم، همون لحظه هستي در اتاقو بست و گفت: زودتر آماده شو دوماد پايين منتظره.
پشت چشمي نازك كردم و گفتم: ظاهراً تو عروس تري دختر، تو كه از آرايش خودتو كُشتي. احتمالاً رضا چشمش تو رو ميگيره نه به قول خاله من لاغر زردو زارو.
هستي با طعنه گفت: تو حرف نزن، يكي بايد بياد تعريفو تمجيدهاي خاله رو واست جمع كنه. از وقتي اومده، چپ ميره راست ميره ميگه انشاا... عروسي شيدا جان، يه بار از دهن مباركش در نيومد بگه انشاا... اين بخت برگشته بدبخت رو هم عروس كنيد.
همون لحظه صداي مامان از پايين شنيده شد كه: هستي آتيش به جون گرفته، اينقدر مخ اين دختره رو نخور، بذار بياد غذاشو بخوره.
دوباره داد هستي دراومد: ديواري كوتاه تر از منِ بدبخت گير نميارين. برو تا مامان نيومده سر منو ببره، خدايا منو از دست اين اعجوبه هاي منقرض شده تاريخ نجات بده.
با خنده از اتاق زدم بيرون. خواستم برم پايين كه ديدم در اتاق كاميار نيمه بازه. آهسته داخل رفتم ، كاميار جلوي آينه مشغول برانداز كردن موهاي آرايش شده اش بود. با شيطنت موهاشو بهم ريختم و پا به فرار گذاشتم.
بعد از ناهار رفتم تو پذيرايي كه چشمم به رضا افتاد كه روي مبل آروم نشسته بود. چقدر دلم واسه جدل هاي كلامي با رضا تنگ شده بود. باز هواي تيكه پروني به سرم زد. روي مبل روبرويي نشستم و گفتم: جناب آقاي مهندس، هنوز بعد از ده سال ليسانستو نگرفتي؟ بابا اگه ترمي دو واحد هم ميگرفتي تا حالا تموم شده بود.
رضا كه هميشه جواب تو آستينش داشت گفت: نخير خرخون، فكر كردي همه مثل شما ترم يكي هان كه كتاب هاي درسي رو قورت بدن؟ ما اصلاً دانشگاهو تحويل نميگيريم. راستي اگه به خاطر نمره مشكل داري ميتوني رو ما حساب كنيا.
واسه اينكه كم نياورده باشم گفتم: عجب رويي داري رضا، يه عمر تو دبيرستان در جا زدي. حالام كه لطف استادها و پول بادآورده شوهر خاله دنيا رو به كامت كرده وگرنه صد دفعه با اردنگي از دانشگاه شوتت كرده بودند بيرون.
رضا اومد جواب بده كه با اخم خاله شيرين روبرو شد و ساكت موند. موقع ترك كردن مبل با صداي بلند گفتم : 1 ـ 2
داد مامان دراومد كه: شيدا سريع تر آماده شو. تا نيم ساعت ديگه بايد بريم واسه مراسم.
سريع به اتاقم رفتم و لباس مناسبي پوشيدم و آرايش دخترونه اي كردم. تو آينه نگاهي به خودم انداختم و لبخندي زدم.
من و مامان و هستي با پيكان بابا و خاله سيمين و كاميار با ماشين رضا به منزل آقاي رضايي رفتيم. همگي جلوي درب منزل پياده شديم.
ـ كاميار چرا اينقدر رنگت پريده؟ آب قند بدم خدمتتون آقاي دوماد؟.....اين حرف رضا همه نگاه ها رو متوجه كاميار كرد.
هستي سريع پريد وسط و گفت: كاميار جان اگه واسه مرغ شدن پشيمون شدي همين حالا بگو برگرديم.
داد مامان دراومد كه: پسرمو چيكار دارين؟ مظلوم گير آورديد....... همان لحظه درب منزل باز شد و وارد حياط بزرگي شديم. تعداد زياد مهمونهاي اونها همه رو غافلگير كرد.

__________________
ادامه دارد..............


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 99
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 103
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 5487
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1