و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
با ديدن امير احساس كرد كه به يكباره ديواره قلبش فرو ريخت و تمام قلبش به لرزه درآمد و تمام آن لرزه مثال صاعقه اي به سر تا پاي اندامش رسيد و آن را هم لرزاند.
با ديدن امير احساس كرد كه نگاهش به يكباره شعله شد و چشمانش را به شدت سوزاند و او را به گذشته هاي دور پرتابش كرد. با ديدن امير به يكباره تنش يخ كرد و رعشه عجيبي به جانش افتاد. با ديدن امير احساس نفرت و انزجار از او دوباره تمام وجودش را پر كرد و به ياد قول و قرارهايش افتاد كه روزي به او داده و روزي ديگرهمه را زير پا گذارده و به آغوش زني ديگر پناه برده بود. بدون اينكه بداند جنازه اي را در ايران رها كرده است. ديدن امير بعد از اين همه سال، آن هم بازو در بازوي زني ديگر خونش را به جوش آورده و حال غريبي به او دست داد.


باورش نمي شد كه بعد از اين همه سال دوباره او را مي بيند. باورش نمي شد كه بعد از اين همه سال باز هم با ديدنش قلبش به تپش بيفتد و او را به گذشته ها بياندازد. آن هم گذشته هايي كه امير چون كودكان به دنبالش مي افتاد و از او مي خواست كه همسرش شود، همدمش شود، يار و رفيق روزها و شب هايش شود. دست هايش را به روي قلبش كه دير زماني بود از خيانت امير مي سوخت، فشرد و سوزش شديد آن را احساس كرد.


وقتي دوباره نيم نگاهي به امير انداخت كه پشتش به او بود و هنوز هم در چارچوب در مشغول خوش و بش با خواهرش، باورش نشد كه او را بعد از اين همه سال درست در اين ميهماني مي بيند. از اين كه امير دايي مرسده بود، باورش نمي شد. از اينكه امير دايي ماهان و برادرِ خانم پيري بود باورش نمي شد. متوجه شد كه خانم پيري هم مثال همه زنان نام خانوادگي همسرش را يدك مي كشد. كه در غير اين صورت اگر همان روز اول خود را بزرگ نيا معرفي كرده بود، شايد با كمي كنجكاوي پي به واقعيت امر مي برد.


او چندين ماه بود كه در اين خانه به عنوان استاد مرسده تدريس مي كرد. ولي تا به آن روز نه حرفي از امير شنيده و نه عكسي از او ديده بود. اگر همان روز اول متوجه مي شد كه امير تا چه اندازه به اين خانواده نزديك است، هرگز پاي به اين خانه نمي گذاشت تا دوباره امروز با ديدنش خاطرات تلخ گذشته برايش تداعي شود و روزگارش را تلخ تر از گذشته كند و اعصابش را به اين سان به هم بريزد. سرش به شدت گيج مي رفت و گلويش پر از بغض بود. تنش از آن حالت يخ درآمده و تبديل به كوره آتش شده بود. چنان كه سوزشش حتي درونش را نيز مي سوزاند. خدا را شكر مي كرد كه حضار فقط متوجه امير بودند و توجهي به حال زار او نداشتند.


بدون اينكه نگاه ديگري به امير يا دور و برش بياندازد، با گام هايي تند و لرزان از كنار ميهمانان گذشت و به سمت اتاقي رفت كه مانتو و شالش را در آنجا قرار داده بود. كه با ورود به اتاق بدون حتي لحظه اي درنگ با دستاني لرزان مانتواش را پوشيد و شالش را به روي موهايش كشيد و با بغض سخت و جان فرسايي كه بر گلويش هجوم آورده و هر آن امكان آن مي رفت كه او را خفه كند، كيفش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. آرزو مي كرد كسي متوجه رفتنش نشود. چون به قدري بغض در گلو و اشك در پشت چشمانش جا خوش كرده بود كه مطمئن بود با اولين سوال بغضش دهان باز مي كند و اشك هاي نشسته بر پشتِ چشمانش سرازير مي شود و براي ديگران ايجاد سوال مي كند. و او حال اين را كه به بازخواست و سوال كسي جوابي بدهد را نداشت.  و مهمتر از همه دلش نمي خواست كه امير از وجود او در اين ميهماني باخبر شود.
ولي از شانس بدش به محض اينكه دستگيره در را فشرد و آن را باز كرد، ماهان را درست رو در روي خود ديد كه با ديدن رنگ و روي او وا رفت و پرسيد: بيتا خانوم چيزي شده؟
ولي ليلي فقط توانست سرش را به علامت نه تكان دهد و با گام هايي دوان خودش را به درِ خروجي ساختمان برساند و ماهان و مرسده را به دنبال خود بكشاند. وقتي ليلي از ساختمان خارج شد، بدون اينكه به سوالات ماهان و مرسده كه به دنبالش مي دويدند پاسخي بدهد، سراسيمه خودش را به درون اتومبيل انداخت و پشت فرمان نشست. ولي ماهان قبل از اينكه او حركت كند، با عجله خودش را به اتومبيل ليلي رساند و پرسيد: بيتا خانوم چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟ كسي چيزي گفته؟ چرا رنگ و روتون اين طوريه؟ اصلا چرا دارين مي رين؟
در اين مابين كه مرسده خودش را  به آن دو رسانده بود با نگراني پرسيد: تورو خدا بيتا جان چي شده؟ كسي حرف نامربوطي بهت زده؟ اتفاقي افتاده؟
ليلي كه ديگر ريزش اشك هايش در اختيارش نبود، فقط توانست بگويد: نه، فقط حالم خوش نيست.
وبلافاصله بدون اينكه اجازه دهد آن دو سوالات ديگري بپرسند، اتومبيلش را با سرعت به حركت درآورد و در ميانِ تاريكي كوچه از ديدشان ناپديد گشت.بدون اينكه متوجه اطرافش باشد بي امان اشك مي ريخت و با قلبي كه ديگر بهانه اي براي تپيدن نداشت با سرعتي سرسام آور خانه مرسده را كه برايش آغازِ غمي دوباره بود پشت سر گذاشت. گويي كه انتظارش را نداشت كه بعد از ده سال امير را تا به اين حد سرحال و قبراق ببيند، آن هم بازو در بازوي زني جذاب و خوش پوش.


مگر او آن همه سال نفرينش نكرده بود؟ مگر او آن همه سال بدبختي اش را از خدا نخواسته بود؟ پس چرا هيچكدام از نفرين هايش به او اصابت نكرده و او را زمين گير نساخته بود؟ پس چرا خدا نتقام او را از اين مرد نگرفته بود؟ نمي دانست امير چه وقت و چه موقع به ايران بازگشته است. ولي بالاخره بازگشته بود. بعد از ساعتي كه احساس كرد تمام خيابان هاي تهان را دور زده است. با يك نيش ترمز سرعت اتومبيلش را كم كرد و دقايقي بعد در كنار خياباني باريك و خلوت كه پرنده پر نمي زد، توقف كرد.
هنوز لحظاتي از توقفش نگشته بود كه شيشه اتومبيلش را پايين كشيد و با نفس عميقي هواي سرد بيرون را به سينه پر دردش فرستاد تا شايد نفس بي نفسش بالا بيايد و حالش بهتر شود. بعد از ساعتي كه در سكوتي محض داخل اتومبيلش نشسته بود، احساس كرد حالش بهتر از زماني است كه با سرعت خيابان ها را پشت سر مي گذاشت و پيش مي رفت. كه با اين احساس استارت اتومبيلش را چرخاند و دنده را از خلاصي، خلاص و اتومبيل را به سمت خانه اي كه سال ها بود رنگ و بوي خوشي را به خود نديده بود حركت داد. حتي يك درصد هم احتمالش را نمي داد كه آن شب با اين حال و اوضاع، از تولد مرسده به خانه اش باز گردد. وقتي وارد خانه شد كيفش را به روي مبلي پرتاب و خودش هم گوشه ديگر مبل كز كرد.

 

گويي كه دوباره به ده سال قبل بازگشته بود. گويي كه دوباره باز هم هيچ انگيزه اي براي ادامه زندگي نداشت. گويي كه اين همه سال را با اين انگيزه زيسته بود كه روزي امير را بدبخت و بينوا ببيند. و امروز با ديدن امير، آن هم آنگونه سرحال و قبراق تمام آن انگيزه به يكباره دود شد و و به هوا رفته بود. احساس مي كرد هم چون شي بي وزني در ميان زمين و هوا معلق مانده و نمي داند كه چه كند؟ گويي كه آن شب با ديدن امير آن نيمچه انرژيش نيز تحليل رفته و حالي برايش نمانده بود. چنان در عالم خودش غرق بود كه نفهميد كي وارد اتاقش شده و كي به روي بسترش پهن شده بود. كه به ناگاه صداي بيتابي تلفن او را از دنيايي كه ساعتي بود در آن سير مي كرد، به خود آورد. ولي او بدون اين كه پاسخي به فريادهاي بي وقفه تلفن بدهد، روي بسترش غلتي زد و به آسمان تاريك و پرستاره پشتِ پنجره اتاقش چشم دوخت. آن شب همچون شب هاي ديگر تنها بود. ولي تنهايي آن شب، با تمام تنهايي هاي طول عمرش تفاوت داشت.

 

بعد از دقايقي دوباره صداي زنگ تلفن به صدا درآمد و او را كه در ميان زمين و آسمان سرگردان بود به روي زمين پرتاب و به خود آورد. كه با سستي دستش را دراز كرد و سيم تلفن را از پريز كشيد .
در آن سوي تلفن كه ماهان و مرسده به نوبت شماره ليلي را مي گرفتند، نگران از اين بودند كه به يكباره چه شده و چه بر سر ليلي آمده است. فرداي آن شب نزديك ظهر بود كه مرسده راهيه دانشكده اي شد كه ليلي در آنجا تدريس مي كرد. ولي بلافاصله متوجه شد كه ليلي به علت بيماري به مدت يك هفته مرخصي گرفته است. مرسده كه با شنيدن سخن مسئول دانشكده تعجبش دو چندان شده بود، بدون معطلي با ماهان تماسي گرفت و قضيه بيماري ليلي را به او نيز خبر داد.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:33 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 169
بازدید کل : 5414
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1