و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
بعد از چهار روز كه هر روز ماهان و مرسده بعد از تلفن هاي مداومشان به جلوي خانه ليلي مي رفتند و بي نتيجه باز مي گشتند، بالاخره روز پنجم به محض فشردن زنگ در، صداي ليلي را شنيدند: بله؟


مرسده كه با شنيدن صداي ليلي آن هم بعد از پنج روز بي خبري، بسيار خوشحال شده بود با شتاب گفت: بيتا جان اصلا معلومه تو كجايي؟ منم مرسده، ضمنا ماهانم همراهمه.


كه بلافاصله در باز شد و آن دو وارد ساختمان شدند. ولي به محض اينكه جلوي درِ آپارتمان چشمشان به رنگ و روي پريده ليلي افتاد، هر دو وا رفتند و درجا خشكشان زد. چشمان ليلي به شدت گود افتاده و رنگ و رويش پريده و تاحدودي هم وزن كم كرده بود. صدايش چنان غمگين از گلويش بيرون مي زد كه ماهان بدون هيچ حرفي به روي مبلي كه ليلي تعارفش كرده بود نشست و به دستان لرزانش كه مشغول پذيرايي از آن دو بود خيره ماند. حتي نمي توانست حدس بزند كه آن روز در تولد مرسده چه اتفاقي براي اين دختر افتاده كه تا به اين حد موجب بيماري اش گشته است.


بالاخره مرسده كه از ديدن حال و روز ليلي بدجوري وا رفته بود، لب باز كرد و گفت: بيتا جان مي شه لطفا بشيني. چون ما براي پذيرايي شدن نيومديم. فقط اومديم حالتو بپرسيم و بفهميم توي مهموني چي شد كه يهو اونطور به هم ريختي و مهموني را ترك كردي. كسي بهت چيزي گفت؟


ليلي با قرار دادن سيني چاي با صدايي كه به شدت مي لرزيد گفت: نه، فقط يهو حالم بد شد و نخواستم كه مهموني شما رو خراب كنم، همين.


مرسده بعد از نگاهي به برادرش كه بدون هيچ حرفي فقط به فنجان چايش خيره بود، سرش را به سمت ليلي چرخاند و گفت: آخه تو كه حالت خوب بود.


ليلي در حاليكه  ظرف پايه دارِ شكلات را به سمت آن دو تعارف مي كرد گفت: من اينطوريم ديگه، يهو بهم مي ريزم.


ماهان براي اينكه دست ليلي را كه به شدت مي لرزيد رد نكرده باشد، با برداشتن شكلاتي تك سرفه اي كرد و گفت: ولي من فكر نمي كنم قضيه اينطورام كه شما مي گين مربوط به خرابي حالتون بوده باشه. مرسده رو نمي دونم، ولي من خودم اون روز به خوبي اشكاي شما رو ديدم و بغض گلوتونو شنيدم. و فكر نمي كنم اينا نشانه خرابي حالتون بوده باشه؟ اون روز چشاي شما يه چيز ديگه رو داد مي زد. يه چيزي كه نمي دونم اون چيه؟


ليلي با خودش مي انديشيد كه ماهان آن روز چه خوب به آشفتگي درون او پي برده است. اگر آن دو خواهرزاده هاي امير نبودند، شايد مي توانست اشاره اي به قضيه بكند. ولي با وجود رابطه نزديكِ آن دو با امير، فقط لب باز كرد و گفت: شما وكلا هميشه دوست دارين همه چيزو گنده اش كنين و جواب سوالتونو پيدا كنين. ولي اون طور كه شما فكر مي كنين نيست. گفتم كه من اونروز فقط كمي حالم بد شد، همين.


ماهان گفت: شما هر جور كه دلتون مي خواد حركت اون روزتونو توجيه كنين. ولي من حرفم همونيه كه گفتم. حالام اگه فكر مي كنين كمكي از دست منو مرسده بر مي ياد بگين. مطمئن باشين كه حتما كمكتون مي كنيم.


ليلي با كشيدن نفس عميقي گفت: از اينكه به فكرم بودين و هستين، خيلي ممنون. ولي مطمئن باشين با كمي استراحت حالم خوب مي شه.


ماهان و مرسده بعد از ساعتي بدون اينكه بتوانند حرف خاصي را از دهان ليلي بيرون بكشند، خداحافظي كرده و از خانه خارج شدند. ولي هر دو علامت سوالي در ذهنشان بود كه جوابش را نمي دانستند.


بعد از يك هفته وقتي ليلي حالش را روبه بهبودي ديد دوباره راهيه دانشكده اش شد. ولي بعد از آن روز ديگر در كلاسهاي مرسده شركت نكرد و عذر او را براي هميشه خواست . كه همين عذر و رفتار ليلي براي همه شان سوال شده بود كه چرا رفتار ليلي به يكباره 180 درجه تغيير كرده است.  خانم پيري چندين بار با ليلي تماس گرفت و كلي با او صحبت كرد، ولي هيچ نتيجه اي نگرفت.


بالاخره يكي از همان روزها ماهان تصميم گرفت كه در مورد علاقه اش به ليلي، با مادرش صحبت كند و از او راه چاره اي بجويد. كه مادرش بلافاصله از پيشنهاد او بسيار استقبال كرد و ليلي را عروس شايسته اي براي خانواده شان دانست. او ليلي را دختري مي ديد تحصيل كرده و نجيب و باوقار، كه مي توانست همسر خوبي براي ماهان باشد. از نظر او تنها حُسنِ ماهان نسبت به ليلي فقط همان تفاوت دو سال سنش بود. كه اين تفاوت سني اصلا براي ماهان اهميتي نداشت. هرچند از نظر قيافه ليلي از ماهان جوانتر و كوچكتر ديده مي شد.


آن روز افسانه با شنيدن حرف هاي پسرش به او پيشنهاد داد كه بهتر است اول خود او با ليلي صحبتي بكند و جوياي جوابش شود. و ماهان با وجود اينكه به خوبي مي دانست جرات اين كار را ندارد، ولي پيشنهاد مادرش را پسنديد و تصميم به اين كار گرفت. روز بعد وقتي ماهان با بيان حرف ها و پيشنهادش كه با لرزش صدايش نيز همراه بود، متوجه ناراحتي . چهره درهم ليلي شد، با صداي تحليل رفته اي پرسيد: نكنه حرف بدي زدم؟ ولي باور كنين از همون روز اولي كه ديدمتون، بهتون علاقه مند شدم و دلم مي خواد كه شريك زندگيم باشين. چون تا به اين سن كه رسيدم، تنها دختري هستين كه به دلم نشستين. و با كشيدن آهي و نگاهي دوباره به ليلي، حرفش را ادامه داد: هيچ مي دونين چن روز اين حرفا رو با خودم تكرار كردم تا امروز تونستم به شما بگم؟ بيتا خانوم تورو خدا نه نگين كه روزگارم بدجوري سياه مي شه.


ليلي در حاليكه با شنيدن  حرف هاي ماهان چهره اش در هم رفته بود، تا لحظاتي نه حرفي زد و نه نگاهي به ماهان انداخت. فقط خودش مي دانست و خداي خودش كه در آن لحظات چه غوغايي در دلش بر پا بود و چه حالي داشت.  بعد از سالها دوباره مردي اين چنين عاشقانه به او اظهار علاقه كرده بود. آن هم مردي كه خواهرزاده امير بود. حتم داشت كه نه ماهان اين را مي داند و نه امير. ولي خودش چه؟ خودش كه مي دانست ماهان كيست و امير كيست؟


قلبش به شدت به قفسه سينه اش كوبيده و عرق داغي كه به روي پيشانيش نشسته بود بدجوري اذيتش مي كرد. كه بالاخره دست لرزانش را پيش برد و عرق پيشانيش را كنار زد و به نگاه بي قرارِ ماهان كه منتظر جواب او بود چشم دوخت و خيلي حرف ها درون آن نگاه خواند. حرف هايي كه سال ها پيش در نگاه ديگري خوانده و احساسش كرده بود.


نگاه ملتمس و عاشق ماهان درست همان چيزي را به او مي گفت كه زماني نگاه امير به او گفته بود. «ليلي تنها عشق من تويي.» كه روزي تمام آن حرف ها و نگاه ها دروغ از آب درآمده و پوچ و بيهوده خوانده شده بود. تصميم گرفت جواب دندان شكني به او بدهد و شرش را از سرش باز كند. چون نه حال و حوصله عشقي ديگر را داشت و نه دلش مي خواست كه دوباره چشمش به امير بيفتد.


بعد از دقايقي كه براي ماهان ساعتي گذشته بود، ليلي لبخند تمسخري به روي لبانش نشست و يك تاي ابرويش را بالا داد و گفت: يعني اونقد دوسم داري كه نفست به نفسم بنده؟ اونقد دوسم داري كه بدون من نابود مي شي؟ اونقد دوسم داري كه بدون من روزگارت سياه مي شه؟ اونقد دوسم داري كه بدون من زندگيت يعني هيچ، يعني پوچ؟ تا كي آقاي پيري؟ تا كي ؟ تا چه موقع؟ تا چه وقت؟ تا چه زمان اين عشق و علاقه اي كه تو وجودن عذابت مي ده، پايداره؟ يه سال، دو سال، پنج سال؟ تا كي؟ حتما تا زماني كه يه دختر پر رنگ و لعاب تر و خوشگل تر از منو ببيني و بعد از اون خودت بيايي و بفهمي كه انتخابت تو زندگي اشتباه بوده و بلافاصله با بي رحمي تمام بيتا خانومو كنار بذاري و بري دنبال يه عشق پر رنگتر. درسته آقاي پيري؟ نگو نه كه من شما آقايانو خيلي خوب مي شناسم. حتي از خودتونم بهتر. عشق همتون تا زمانيه كه از طرف سير بشين وهوس يه تيكه ديگه رو بكنين. نه آقاي پيري، نه. جواب من به شما فقط همين يك كلمه است. حالا لطفا پياده شين چون حسابي ديرم شده.


در حاليكه ماهان با نگاه اشك آلود و معصومانه اش به چهره بي تفاوت ليلي خيره شده بود به سختي دهان باز كرد و گفت: آخه چرا بيتا؟ چرا؟ اگه ايرادي دارم بهم بگو. اگه شرطي داري بهم بگو.
ليلي كه از لحن صميمانه ي ماهان لجش گرفته بود گفت: اولا بيتا نه و بيتا خانوم. دوما نه شما ايرادي داري و نه من شرطي دارم.
ماهان بدون معطلي پرسيد: پس چرا جوابم مي كني؟
در حاليكه ليلي رفت و آمد عابرين را تماشا مي كرد گفت: چراشو ديگه نپرس. فقط دور من يكيو خط بكش و مطمئن باش كه هيچ وقت جواب بله رو از من نمي شنوي.


ولي ماهان دوباره با سماجت گفت: تا دليلتونو به من نگين ولتون نمي كنم.


ليلي از تماشاي عابرين دل كند و به سمت ماهان چرخيد و گفت: دليل خاصي نداره. فقط من نه تنها از شما، بلكه از تمام هم جنساتون بدم مي ياد و متنفرم. و مطمئن باشين اگه با من بود همه شما مردارو مي كشتمو زنا رو از دستتون خلاص مي كردم.


ماهان در حاليكه به خوبي متوجه نفرتِ چشمان ليلي شده بود گفت: با اين حرفات و با اين نگاهت، مطمئن شدم كه كسي قبلا بهت نارو زده درسته؟ ولي تو نبايد همه مردا رو به خاطر وجود مردي كه قبلا به تو نارو زده، محاكمه كني و از خودت طردشون كني.


ليلي كه هم كاسه صبرش لبريز شده و هم دلش مي خواست كه هر چه زودتر ماهان را از سرش باز كند، با صداي بلندي گفت: پياده شو، مي فهمي؟  دست از سرم بردار.


ماهان كه از فرياد تا به هنگام ليلي يكه خورده بود، با صداي آرامي گفت: «باشه.» و بلافاصله پياده شد و به سمت اتومبيلش رفت.


آن روز اصلا فكرش را هم نمي كرد كه ليلي چنين برخورد تندي با او داشته باشد. با ديدن رفتار ليلي مطمئن شد كه او در گذشته ضربه سختي را از يك مرد خورده است. آن هم مردي كه خودش را عاشق او نشان داده و در نيمه هاي راه رهايش كرده است.


نزديك به يك هفته بود كه ماهان از خانه خارج نشده و گوشه اتاقش كز كرده و براي جوابِ نه ليلي، قنبرك بسته بود كه چه بايد بكند و چه چاره اي بينديشد. بطور كل از خواب و خوراك افتاده و اطرافيانش را نيز نگران خود كرده بود. حتي مرسده نيز ديگر سر به سرش نمي گذاشت و جرات كل كل كردن با او را نداشت. خواستگاري او از ليلي، و شنيدن جوابِ نۀ او، آن هم توام با طعنه و كنايه و تحقير و توهين، بدجوري برايش گران آمده و غرورش را شكسته بود. ولي با هم با وجود شنيدن تمام آن توهين ها و كنايه ها نمي توانست از او دست بكشد و او را ناديده فرض كند.  


در تمام طول اين يك هفته، روحيه اش چنان خراب و چهره اش غمگين و صدايش بغض آلود بود كه مادرش را به سختي نگران خود كرده بود. افسانه چندين بار تصميم گرفت تا به خانه ليلي برود و با او صحبت كند. ولي هر بار ماهان پيشنهاد او را رد كرده و به او اجازه چنين كاري را نداده بود. چون نگران بود كه مبادا مادرش كارها را خراب تر كند و ليلي را عصباني تر. هر بار ليلي با شنيدن صداي زنگ تلفن و ديدن شماره خانه مرسده به روي مانيتور تلفن، گوشي را بر نمي داشت و آنها را پشتِ خط به انتظار خود مي گذاشت.
يكي از همان روزها بود كه امير براي ديداري از خواهرش به تنهايي به خانه او رفت. مرسده كه با ديدن امير بسيار خوشحال شده بود،خودش را به گردن او آويخت و حسابي بوسه بارانش كرد و گفت: واي دايي جان، الهي كه مرسده فدات بشه. چرا زنگ نزدين خودم بيام دنبالتون؟
درحاليكه امير از ابراز احساسات مرسده اشك شوق به چشمانش نشسته بود، گفت: مرسده خانوم درسته كه ...
ولي مرسده فوري به ميان حرف امير پريد و گفت: خان دايي جون داشتيم؟
چون به خوبي مي دانست كه امير قصد گفتن چه حرفي را دارد. مرسده دوباره حرفش را ادامه داد و گفت: منظورم اين بود كه دلم مي خواست بعد از اين همه سال كمي با هم خلوت و درد و دل كنيم.
امير گفت: باشه دفه ديگه. يا اصلا نه، همين امشب كه مي خوام برگردم با تو برمي گردم. چه طوره؟
مرسده كه محكم بازوي امير را چسبيده بود گفت: اولا كه امشب بي امشب، دوما يه هفته بعد كه مي خوايين برگردين، چشم حتما با شما مي يام.
امير با خنده بلندي گفت: نكنه برام كنگر آماده كردي و مي خواي بعد از خوردنش حسابي لنگر بندازم.
مرسده با شيطنت گفت: درست حدس زدين دايي جان. هر روز صبح و ظهر و شام مي خوام بهتون كنگر بدم. چطوره؟
امير با خنده بلندي گفت: پس بگو تا آخر سال اينجام.
مرسده گفت: مگه بده؟
افسانه كه شادمان از ديدار برادرش از آشپزخانه بيرون آمده بود، خودش را به امير رساند و او را محكم در آغوشش گرفت و گفت: واي امير جان، از كجا فهميدي هواي تو رو كردم؟ اتفاقا مي خواستم بعد از ظهر يه سري بهتون بزنم. امير بعد از بوسيدن گونه خواهرش گفت: مي خواي برگردم تو بيا.
افسانه با خنده سرخوشي گفت: امير جان هنوز نيومده شروع كردي به سر به سر گذاشتن خواهرت؟
امير درحاليكه روي مبل جا به جا مي شد گفت: چيكار كنيم، مگه ما چن تا افسانه خانوم داريم.
مرسده براي اينكه سر به سر امير گذاشته باشد گفت: اينجا يدونه، ولي تو لندن شايد چن تا.
امير مرسده را كه كنارش نشسته بود به خود فشرد و گفت: آي پدر سوخته، خوب بلدي چه طور سر به سر داييت بذاري. راستي آقاي پيري كجاست؟
مرسده با بالا بردن يك تاي ابرويش گفت: طبق معمول دنبال اسكناس. ولي خودمونيم دايي، انگار اين باباي ما سيرموني نداره. هر چي تعداد اسكناس هاش بيشتر مي شه كمتر تو خونه پيداش مي شه.
امير با لبخندي به لب گفت: حتما آقا ماهانم طبق معمول دنبال اسكناس و مجرم و قاتل و اين جورچيزاست. درسته؟
افسانه با كشيدن آهي گفت: فعلا كه يه هفته اس قنبرك گرفته و تو اتاقش بست نشسته. الانم انگار خوابيده. وگرنه با شنيدن صدات مي يومد بيرون.
امير با خنده گفت: حالا چرا قنبرك گرفته؟ مگه حق الوكالشو ندادن؟
مرسده فوري با آهي پر سوز و پر شيطنت گفت: نه دايي جان، متاسفانه كار ماهان ديگه از اين حرفا گذشته. بچه مون مدتيه عاشق شده. اونم بدجوري. و از شانس بدش طرف اكيدا و با غيض بهش گفته كه نه.
در حاليكه امير سرش را به چپ و راست تكان مي داد گفت: پس معلومه تو اين خونه خبرايي بوده و ما خبر نداشتيم.
افسانه با نگاهي به امير گفت: مي دوني امير جان، اين ماهان ما مدتيه كه يه دل نه صد دل عاشق استادِ مرسده شده. از دست عشق اين دختره نه شب داره و نه روز. نه خواب داره و نه خوراك. بدبختانه دختره هم بهش جواب رد داده. البته از حق نگذريم دختر خيلي خوبيه. هم خوشگله و هم تحصيل كرده است و هم نجيب و باحيا. ولي اونطور كه ماهان فهميده، انگار قبلا از يه مردي نارو خورده  و به سختي از مردا بدش مي ياد. امير جان نمي دونم چه كار كنم؟ الان يه هفته است كه پسره تو اتاقش بست نشسته و با هيشكي ام حرف نمي زنه. ازت مي خوام اگه مي شه كمي باهاش صحبت كني. شايد از خرِ شيطون بياد پايين و اون دختره رو فراموش كنه.


امير با مكث كوتاهي گفت: افسانه جان ، البته بستگي داره كه ماهان چقد عاشق اون دختره ست. اندازه اش خيلي مهمه. مي خوام بدونم مي تونه فراموشش كنه يا نه؟  حالا تو لطف كن و صداش كن تا من كمي باهاش صحبت كنم.


ساعتي بعد وقتي ماهان بعد از خوش آمد گويي و حال و احوال با امير، كنار او نشست. امير دستش را به دور شانه خواهرزاده اش حلقه زد و گفت:  شنيدم عاشق شدي پدرسوخته؟ شنيدم دختره بدجوري ردت كرده؟ همينطور شنيدم توام فوري تسليم شدي  و تو خونه بست نشستي؟ آخه مرد حسابي، آدم عاشق كه با شنيدن يه نه خودشو نمي بازه. بايد انقد بري و بيايي تا بالاخره جواب بله رو ازش بگيري. هيچي نباشه تو خودت وكيلي و خوب بلدي طرفو چه طوري قانع كني. با اين رفتارات هر كي ندونه فكر مي كنه صد بار رفتي خواستگاري و نه شنيدي. پسرِ عاقل تو همش يه بار ازش درخواست كردي. فكر كردي دخترا با همون پيشنهاد اول بهت بله مي گن؟ نخير آقا، حداقل بايد دو سه جين كفش پاره كني تا بهت بله بگن. آره پسر جان، دخترا نازشون خيلي زياده. اگه واقعا عاشقشي بايد تحمل نازشم داشته باشي.
ماهان با كشيدن آهي گفت: نه دايي جان. اگه اون روز شمام مثل من نۀ بيتا رو مي شنيدين، حال و روز منو داشتين و اينطور بي خيال حرف نمي زدين. به طور كل دايي نمي دونم تو جشن مرسده چه اتفاقي افتاد كه بيتا رفتارش از اين رو به اون رو شده. نه اينكه بگم قبلا رفتارش با من يه جور ديگه يا محبت آميز بوده،نه. ولي اين طوري برزخم نبوده. اون بعد از اون جشن نه اينجا مي ياد و نه به مرسده درس مي ده. كلا عذر مرسده رو خواسته. حتي خود مرسده هم كه اين همه باهاش صميمي بوده، مونده كه چرا بيتا به يكباره بعد از جشن تولد 180 درجه تغيير كرده.
امير با شنيدن صحبت هاي امير پرسيد: ببينم تو روز جشن با اين دختره رفتار بخصوصي كه نشون ندادي؟ مثلا رفتاري، حرفي، نگاهي؟
ماهان بعد از كمي سكوت گفت: فقط نگاه دايي جان، اونم فقط با علاقه، نه با ناپاكي و هيزگري. و خودتونم خوب مي دونين كه آدما نگاها را خوب مي تونن تشخيص بدن. دايي اگه بيتا با يه رفتار معمولي از جشن خارج مي شد، برام هيچ سوالي پيش نمي يومد. ولي اون روز به قدري حالش بد بود كه منو شوكه كرد. چشاش پر از اشك بود و صداش پر از بغض. چند روز بعد از جشن هر چي منو مرسده ازش پرسيديم كه چي شده؟ فقط گفت كه حالش بد بوده، همين. ولي من باور نمي كنم.
امير گفت: كي از جشن رفت؟ منظورم اينه كه اوايل جشن بود يا اواسط جشن؟
ماهان گفت: تقريبا اوايلش، شما تازه اومده بودين و ما داشتيم كنار در با شما حال و احوال مي كرديم كه اون رفت.
امير گفت: شايد واقعا بنده خدا حالش بد بوده.
ماهان گفت: پس نيومدنش به خونه ما چي؟ درس ندادنش به مرسده چي؟
امير با ترديد گفت: مي خواي من باهاش صحبت كنم؟ شايد حرفي براي گفتن داشته باشه؟
ماهان با آه كوتاهي گفت: نمي دونم، ديگه فكرم كار نمي كنه.


ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:35 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 171
بازدید کل : 5416
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1