و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


وبلافاصله شانه هايش از شدت گريه به لرزه در آمد و صورت خيس از اشكش در ميان انگشتانش پنهان شد و افكارش به گذشته هايي كه ده سال با خاطرات آن روزها زيسته بود، سفر كرد.


بعد از آن روز ليلي نه ديگر امير را ديد و نه ديگر صدايش را شنيد. دلش گواهي مي داد كه امير به طور حتم به لندن بازگشته است. و ماهان درست بعد از رفتن امير اغلب اوقات به هنگام خروج ليلي از دانشكده داخت اتومبيلش مي نشست و به محض ديدن او با نگاهش هزاران بار از او خواهش مي كرد كه او را بپذيرد. ولي هرگز جرات اين را كه از اتومبيلش به زير آيد و كلامي به ليلي بگويد را نداشت.


با وجود اينكه امير به هنگام خروج از ايران به ماهان سفارش كرده بود كه ديگر كاري به ليلي نداشته و او را فراموش كند، ولي ماهان عاشق بود و حرف هيچ كدام از اطرافيان از جمله امير كه برايش خيلي هم عزيز بود به مخ اش نمي رفت.


ماهان در اين فكر بود كه شايد با سماجتهايش بتواند بالاخره ليلي را از رو ببرد و او را راضي به ازدواج با خود كند. غافل از اين كه با اين آمد و شدهايش بيشتر از قبل اعصاب ليلي را به هم ريخته و او را به اين فكر انداخته است كه به خانه مرسده برود و تمام ماجراي خودش و امير را به آنها بگويد.


ولي دو ماه ديگر هم گذشت و ليلي در تب و تاب ترديد بود كه به خانه مرسده برود يا نه؟ همه چيز رو به آنها بگويد يا نه؟ آبروي امير را ببرد يا نه؟


كه يكي از همان شب هاي پر از ترديد كه آمد و شدهاي وقت و بي وقت ماهان به جانش افتاده بود، تلفن منزلش به صدا درآمد. درحاليكه مشغول پخت و پز بود، با خاموش كردن شعله گاز به سمت تلفن دويد و گوشي را برداشت. ولي تنها چيري كه شنيد شعري با صداي ماهان بود:


كاش مي شد اشك را تهديد كرد                   مدتي لبخند را تمديد كرد


از ميان لحظه هاي زندگي                                       لحظه ي ديدار را نزديك كرد


همين و همین و ديگر هيچ.


ليلي به همان گونه كه گوشي تلفن كنار گوشش بود شعر ماهان بارها و بارها در ميان گودي گوش هايش چرخيد و او را در تصميمي كه گرفته بود راسخ تر كرد.


يك هفته ي ديگر هم گذشت. اواخر هفته بود كه بايادآوري نگاه هاي غمگين  و پرالتماس ماهان دستش چندين بار به سمت تلفن رفت و برگشت. بازهم ترديد داشت كه تماس بگيرد يا نه؟ حقيقت را به آنها بگويد يا نه؟  كه بالاخره ترديد را كنار گذاشت و شماره را گرفت و بعد از لحظاتي صداي مرسده را شنيد: بله؟


ليلي بعد از كمي سكوت و دلهره بالاخره لب باز كرد و گفت: مرسده جان سلام منم بيتا.


مرسده كه باورش نمي شد ليلي با او تماس گرفته باشد با اشتياق گفت: واي بيتا جان تويي؟ عجب يادي از ما كردي؟


ماهان كه مشغول خواندن روزنامه بود با شنيدن نام بيتا روي مبل تكاني خورد و روزنامه را كناري انداخت و به سمت مرسده رفت. دلهره عجيبي به جانش افتاده و دلش مي خواست هر چه زودتر بداند ليلي براي چه منظوري با مرسده تماس گرفته است.


ليلي با شنيدن صداي مرسده گفت: مرسده جان من هميشه به ياد تو هستم فقط به خاطر مسائلي مجبور شدم از تو دوري كنم.  اگه اجازه بدي فردا مي خوام ببينمت. البته هم تورو و هم مامانتو و مهم تر از همه آقا ماهانو.


مرسده با ناباوري گفت: راس مي گي بيتا جان؟


و در ادامه با خنده دخترانه و پرشيطنتي گفت: شايدم بالاخره در مورد ماهان بيچاره كوتاه اومدي و مي خواي خوشحالش كني؟


ليلي گفت: حرفا بمونه براي فردا. البته اگه آقا ماهان وقت دارن؟


مرسده با لبخندي گفت: ما خانواده پيري براي تو هميشه وقت داريم. البته مامان نيست، رفته لندن ديدن دايي و مادرجون.


ليلي گفت: وجود تو آقا ماهان كافيه، بخصوص آقا ماهان.


مرسده گقت: پس من و ماهان فردا بي صبرانه منتظرتيم، اميدوارم با حرفاي خوبي سراغمون بياي.


ليلي با نفس عميقي كه از سينه اش بيرون داد گفت: و منم اميدوارم با حرفام تكليف هممون روشن بشه. پس تا بعدازظهر روز بعد خداحافظ. و بلافاصله تماسش را قطع كرد.


به محض اينكه مرسده گوشي را روي دستگاه گذاشت، ماهان روبروي او نشست و پرسيد: چي گفت مرسده؟ چي كار داشت؟


و وقتي مرسده حرف هاي ليلي را تك به تك براي ماهان بازگو كرد، ماهان گفت: مي دونم، مي خواد آب پاكي رو بريزه رو دستم و از مزاحمتهاي هر روزه ام گلايه كنه.


و در حاليكه رنگ و رويش به كلي تغيير كرده بود تكيه اش را به مبل داد. مرسده درحاليكه خيره برادرش بود گفت: ماهان جان، شايد واقعا بيتا هم حرفي براي گفتن داره.


ماهان گفت: من يه وكيلم و توي اين مدت به خوبي با چَم و خَم اخلاقش آشنا شدم. نه اون فردا داره مياد كه حرفاي آخرشو بزنه. حرفايي كه به من حالي كنه از سر راهش برم كنار. و منم به قول دايي بايد دست از سرش بردارم. حالا چه جوري ؟ نمي دونم.


فرداي آن شب ساعت سه ي بعدازظهر بود كه ليلي از دانشكده خارج شد. قاطعانه با خود تصميم گرفته بود به خواهرزاده هاي امير بگويد كه او بر عكس آن ظاهر مردانه اش، چقدر دروغگو و نامرد است. تصميم گرفته بود به ماهان بگويد كه چرا نسبت به او و علاقه اش اين همه بي تفاوت است. تصميم گرفته بود به مرسده بگويد كه دليل دوريش از او و خانواده اش براي چيست. تصميم گرفته بود به آن دو بگويد اين خيانت امير بود كه او را از همه مردان عالم بيزار و منزجر كرد. آري تصميم گرفته بود به هردويشان بگويد كه امير با جواني اش چه كرد و چه بر سرش آورد؟ كه با يادآوري تمام اين تصميمات پايش را بيشتر از قبل به روي پدال گاز فشرد و در تصميمش راسخ تر شد.


با وجود هواي خوب خرداد ماه باز هم احساس خفگي مي كرد. نفسش دوباره به شماره افتاده و ضربان قلبش دوباره تندتر شده بود. نفهميد چه زمان و چه مدت طول كشيد. وقتي به خودش آمد كه اتومبيلش را روبروي ساختمان شيك و اعياني خانه مرسده ديد. فوري اتومبيلش را گوشه اي پارك كرد و با ترديد پايش را در پهناي پياده رو گذاشت و به سمت ساختمان حركت كرد.


وقتي كنار دري كه به رنگ سياهي شب بود رسيد، با كشيدن نفس عميقي زنگ در را فشرد . كه بلافاصله در با صداي آرامي باز شد و او خود را در فضاي زيباي حياط ديد. از جاده كوتاهي كه با شن هاي ريزي پوشانده و دو طرفش باغچه اي پر از گل هاي رنگارنگ و خشبو بود گذشت و خود را كنار در ورودي ساختمان و رو در روي ماهان ديد. درست همان كسي را كه دلش نمي خواست در لحظات اول ببيند. با قيافه اي غمگين و مايوس روبروي خود ديد. گويي كه ساعت ها بود پشت در ساختمان به انتظار او ايستاده بود.


مرسده كه طبق معمول با آن صداي شادش جو موجود را تغيير مي داد گفت: واي بيتا جان، اگه بدوني با اومدنت چقدر خوشحالم كردي؟


ليلي با تبسمي گفت: منم خوشحالم از اينكه مي بينمت.


ماهان كه با ديدن ليلي بسيار دستپاچه و كلافه شده بود، نمي دانست كه چه عكس العملي از خود نشان دهد. مرسده دوباره با لبخند شيريني گفت: خب حلا شما تا اينجا بشينين و دو كلوم با هم صحبت كنين، من برم با شربت برگردم. و بلافاصله به سمت آشپزخانه رفت.


براي لحظاتي چنان سكوتي ما بين ليلي و ماهان حكمفرما شده بود كه حتي صداي تيك تاك ساعت روي ديوار نيز برايشان بلندترين صداها مي آمد.


ولي دوباره صداي مرسده آن همه سكوت را شكست: بيتا جان اگه يه نمه صبر كني الان مي يام.


و خطاب به ماهان گفت: آقا ماهان شمام عين مجسمه روبروي بيتا نشينين.


ماهان كه سرش پايين بود گفت: از اين كه توي اين چند ماه مزاحمتون شدم واقعا عذر مي خوام. ولي باور كنين دست خودم نيست. از ديشب كه فهميدم امروز مي يايين اينجا، خواب به چشام نيومده. مطمئنم كه يه روزي شمام مثل من عاشق بودين و بي تاب و همينطور مطمئنم عشقتون به قدري پاك و خالصانه بوده كه با نامرديه مردي كه نمي شناسمش، به هر چي عشقه پشت كردين. نگين نه كه باور نمي كنم.


با حرف هاي پر احساس ماهان سرخي تندي به چهره ليلي دويد.  و تا خواست لب باز كند و حرفي بزند ، مرسده را با سيني شربت زير طاق آشپزخانه ديد كه به سمتشان مي آمد. با ديدن مرسده فوري كلامش را قورت داد و ساكت شد.


درحاليكه مرسده سيني شربت را جلوي ليلي گرفته بود گفت: بيتا جان خوب شد اومدي. مامان نبود دلم داشت مي تركيد. همونطور كه ديشب گفتم مامان رفته لندن، آخه مدتيه دوباره دايي حالش خوب نيست.


ليلي بلافاصله گفت: دوباره؟ مگه داييتون قبلا مريض بودن؟


به جاي مرسده ماهان گفت: البته مريضيه دايي با همه مريضيا فرق مي كنه.


در حاليكه مرسده كنار ليلي مي نشست گفت: ماهان امروز بيتا جان اينجا نيوده تا ما در مورد دايي امير صحبت كنيم. اون اومده كه راجع به خودمون صحبت كنيم. و فكر نكنم كه صحبت در مورد دايي زياد براي بيتا جان جالب باشه. درسته بيتا جان؟


ولي ليلي به جاي هر جوابي سكوت كرده و به اين مي انديشيد كه اين دو بي خبر از اين هستند كه حرف هاي او فقط در مورد دايي آنهاست نه كس ديگر.


مرسده با ديدن سكوت ليلي گفت: قبل از هر چيزي بذار عكساي تولدمو بيارم ببين. حيف كه تا آخر شب نبودي.


و بدون معطلي آلبوم عكس هايش را از داخل اتاقش برداشت و دوباره كنار ليلي نشست. ليلي با ديدن عكس هاي خودش كه نمي دانست چه وقت و چه زماني در تولد او گرفته شده بود گفت: اينارو كِي گرفتي؟


مرسده با خنده نگاهي به ماهان انداخت و گفت: اينو ديگه بايد از آقا ماهان بپرسي. چون عكاس ايشون بودن.


ماهان با تبسم نرمي گفت: اون روز با ديدن چهره تون حيفم اومد چن تا ازتون عكس نگيرم. باور كنين اينم دست خودم نبود. بالاخره كاره دله و هيچ كاريشم نمي شه كرد.


ليلي باز هم با حرف هاي ماهان سرخ شد و چيزي نگفت. ولي مرسده به جاي او گفت: چه عجب ماهان جان، بالاخره توام زبون باز كردي. انگار كه فهميدي اگه امروز حرف نزني، قافله رو مي بازي.


ماهان با صداي آرامي گفت: شايد حق با تو باشه.


ليلي مشغول تماشاي عكس ها بود كه به ناگاه چشمش به عكس امير افتاد. ولي سرش پايين بود و معلوم نبود كه مثل مرسده كه از خنده ريسه رفته بود، مي خندد يا نه؟


صفحات آلبوم را تا آخرين صفحه ورق زذ، ولي هنوز هم حواسش به صفحه اي بود كه عكس امير را به همراه مرسده ديده بود. دوباره صفحات آلبوم را از آخرين صفحه شروع به ورق زدن كرد تا رسيد به همان صفحه اي كه عكس امير را ديده بود. با ديدن تمام عكس ها اين سوال برايش پيش آمد كه چرا امير روز تولد مرسده به همراه همسر و پسرش هيچ عكسي ندارد. عكس همسر امير را به همراه ديگران ديده بود. ولي اينكه كنار امير و پسرش عكسي گرفته باشد را نمي ديد. براي اينكه كنجكاويش برطرف شود، خودش را به ندانستن زد و گفت: مرسده جان اين مرد كيه؟


مرسده گفت: بيتا جان دايي اميرمه، همون آقايي كه دوبار با تو تماس گرفت و راجع به ماهان صحبت كرد و به هيچ نتيجه اي نرسيد . واقعا ماهه، هممون خيلي دوسش داريم. مخصوصا ماهان كه عاشق داييه. مي گه دايي امير از اون مرداي نايابه روزگاره كه لنگه اش هيچ كجاي دنيا پيدا نمي شه.


با سكوت مرسده ليلي دوباره جراتي به خودش داد و پرسيد: پس داييتون همين يه عكسو گرفته؟


مرسده گفت: اينم به خواهش منو ماهان، وگرنه دايي سالهاست كه ديگه عكس نمي گيره.


ليلي با تعجب پرسيد: عكس نمي گيره؟


تا آنجايي كه به خاطر داشت امير عاشق عكس گرفتن بود، آن هم از چهره خودش. و بلافاصله سوالش را دنبال كرد و پرسيد: حتي با زن و بچه اش؟


با سوال ليلي گويي كه غمي به وسعت تمام دنيا به چهره ماهان هجوم آورده باشد گفت: دايي كه زن و بچه نداره.


ليلي با حرف ماهان چهره اش را با تعجب به سمت او چرخاند و گفت: چي؟ زن و بچه نداره؟ مگه مي شه؟ ولي بايد داشته باشه. شما مطمئنين نداره؟ يعني از خانومش طلاق گرفته؟


مرسده كه از سوالات پي در پي ليلي تعجب كرده بود گفت: چطور فكر كردي دايي زن و بچه داره، يا زنشو طلاق داده؟


ليلي كه ضربان قلبش با حرف هاي مرسده و ماهان به شدت به قفسه سينه اش كوبيده مي شد، به آرامي زير لب گفت: مگه مي شه؟ اين امكان نداره؟


و در حاليكه مبهوت به ماهان خيره شده بود گفت: پس اون خانومي كه روز تولد مرسده باهاش بود مگه خانومش نبود؟


ماهان گفت: نكنه منظورت خاله افسره؟ زماني كه دايي وارد مجلس شد خاله افسر همراهش بود. آره درسته، اون خاله افسر بود نه زنِ دايي.


و ليلي درحاليكه به خوبي مي دانست رنگ و رويش تغيير كرده است گفت: پس با كي تو لندن زندگي مي كنن؟


مرسده گفت: خب معلومه، با مادر جون. البته مادر جون سالهاست كه خيلي دلش مي خواد برگرده ايران، ولي دايي قبول نمي كنه. همين چند وقتي ام كه دايي اومد ايران دوباره حالش به هم ريخت و برگشت لندن.


ليلي وقتي به ياد حرف هاي امير كه چگونه از همسر و پسرش تعريف و زندگي اش را بدون آن دو پوچ و بي معني مي دانست افتاد، هزاران علامت سوال در مغزش نقش بست و سرش را به دوران انداخت. مدام كلمه چرا بود كه به دور سرش مي چرخيد و بر فرق سرش كوبيده مي شد كه چرا امير دروغ به اين بزرگي را به او گفته است؟


درحاليكه بغض گلويش را به زحمت قورت مي داد با نگاهي به ماهان گفت: مي شه در مورد داييتون بيشتر صحبت كنين.


مرسده گفت: ولي بيتا جان انگار تو امروز براي حرف هاي مهمتري اومدي؟


ماهان گفت: انگار بالاخره شمام به زندگي مردي علاقه مند شدين. ولي خب، خوب كسي رو انتخاب كردين. دايي تنديس عشق و وفاداريه. دايي از اون مرداييه كه وقتي مي گه عاشقم يعني واقعا عاشقه. وقتي مي گه نه، يعني .واقعا نه. وقتي به عشق خودمو دايي نگاه مي كنم، مي بينم عشق دايي اصلا انتهايي نداره. اگه همه مردا مثل دايي امير بودن، ديگه فكر نكنم هيچ زني تو دنيا مثل شما از مردا متنفر و بيزار بود.


ليلي كه با شنيدن حرف هاي ماهان طاقتش را از دست داده بود گفت: لطفا منو بذارين كنار و از داييتون بگين. منو خيلي كنجكاو كردين.


ماهان كه گويي تصميم داشت در مورد مسئله مهمي صحبت كند به نقطه اي خيره شد و گفت: بيتا خانوم هيچ مي دونين دايي امير در تمام طول سالهايي كه تو لندن زندگي مي كنه تو وجود دختري گم شده؟ اونم دختري به نام ليلي كه سال هاست از وجود دايي براي ما مجنون ديگه اي ساخته. البته فكر نمي كنم حتي مجنونم به شيفتگي دايي امير بوده باشه. عشق دايي به دختري كه هيچ كدوم از ما نديديمش، براي همه ما مقدسه. و اي كاش زماني كه آقاجون زنده بود، مي تونست عشق دايي را درك كنه. كه در اون صورت زندگي دايي به اين شكلي كه حالاست در نمي يومد.


و در حاليكه آه بلندي مي كشيد حرفش را ادامه داد: مي دونين بيتا خانوم دايي امير خيلي مظلومه خيلي. يه زمون دايي شادترين مرد فاميل بود. ولي حالا همين دايي غمگين ترين مرد فاميل شده. مردي كه همه دوسش دارن و نمي تونن كاري براش بكنن.


ماهان كه با يادآوري امير گويي دوباره به ياد تمام غم هاي او افتاده بود ، از جايش بلند شد و به كنار پنجره سالن رفت. ولي بعد از لحظاتي كه فضاي بيرون را از نظر گذراند، دوباره به سمت آن دو برگشت و رو در روي ليلي نشست. گويي كه ديگر علاقه خود به ليلي را فراموش كرده و دلش مي خواست كه فقط  در مورد امير بگويد. مطمئن بود كه با بازگويي گذشته امير ليلي به طور حتم نظرش در مورد مردان تغيير خواهد كرد.


ليلي كه با شنيدن جملات ماهان گويي كه جسم و روحش بعد از سال ها آرام گشته و تمام ذره ذره وجودش امير را مي طلبيد و خواهان او بود گفت: مي شه لطفا بگيين كه چرا داييتون ازدواج نكرده؟ آخه اينطور كه شما مي گين داييتون ده ساله كه به خاطر علاقه اش به دختري مدام آه مي كشه.


در حالي كه ماهان به علت خشكي گلويش سربت ليوان را سر مي كشيد گفت: واقعا مي خوايين بدونين؟


ليلي گفت: بله، چون تا علتشو نگين، باورم نمي شه كه همچين مردي ام توي دنيا وجود داره.


مرسده كه بيشتر دلش مي خواست علت آمدن ليلي به خانه اشان را بداند با نگاهي خيره و تعجب زده گفت: بيتا جان واقعا مي خواي در مورد دايي امير بدوني؟


ليلي كه به طور كل از شنيدن حرف هاي ماهان در مورد امير سردرگم و بغض زده بود گفت: آره، آخه از زندگي اينطور آقايون خيلي خوشم مي ياد.


مرسده گفت: راس مي گي بيتا جون، ماجراي اين طور آقايون واقعا شنيدنيه، مخصوصا براي دخترايي مثل تو. زندگي دايي امير منم واقعا مثل يه رمان غم انگيز مي مونه.


و در حاليكه نگاهش به آن دورها سفر كرده بود گفت: يادمه من اون موقع چهارده سالم بود. يه روز براي ديدن مادر جونو بقيه رفتم خونه آقاجون. شب بود كه دايي مثل هميشه شاد و شنگول وارد خونه شد. مي دوني بيتا جون اون موقع ها برعكس حالا هرجايي كه پا مي گذاشت با خودش فقط شادي مي برد. به قدري ديگرانو مي خندوند كه همه از خنده دل درد مي گرفتن. دايي واقعا بمب خنده بود كه با ورودش اون بمب منفجر مي شد و اطرافشو پر از شادي و خنده مي كرد. برعكس حالا كه با ورودش فقط اشك تو چشم همه جمع مي شه. باور كن بعد از گذشت ده سال ما هنوزم به موقعيت دايي عادت نكرديم.


يادمه اون شب وقتي دايي وارد خونه شد، با چنان ذوقي مادرجونو بغل گرفت و بوسيد كه مادر جون با تعجب پرسيد: امير جان چي شده؟ مگه بليطت برده؟


دايي امير كه مادر جونو دور اتاق مي چرخوند با شادي اونو زمين گذاشت و گفت: از اونم بهتر، مژده بدين مادر جون بالاخره گفت بله.


مادر جون كه از حرفاي دايي سر در نياورده بود رو در رويش ايستاد و گفت: امير اصلا از حرفات سر در نمي يارم؟ كي گفت بله؟ نكنه تو يه قرارداد بله رو از طرف گرفتي؟


دايي با خنده گفت: نخير مادر جون، اصلا حرف از كار و قرارداد و اين چيزا نيست. منظورم همونيه كه ماهاست آرزوي شنيدن بله رو ازش داشتم. منظورم دختريه كه بايد براي خواستگاريش آماده بشين. آره مادر جون بالاخره شمام دارين مادر شوهر مي شين. واي مادر جون نمي دوني چه دختر ماهيه، اونقدر خانومه كه فكرشم نمي كنين.


بعد به طرف من اومد و گفت: مرسده خانوم دايي جونت داره زن مي گيره، داري كم كم صاحب يه زن دايي خوشگل و ماه مي شي.


مادر جون كه تا دقايقي فقط داشت با تعجب دايي رو تماشا مي كرد، به طرف منو دايي اومد و گفت: امير مگه خبر نداري منو پدرت شيلا رو برات در نظر گرفتيم؟ خودت خوب مي دوني كه شيلا از همه لحاظ شايسته خانواده ماست. پس لطف كن و حرف هيچ دختري رو غير از شيلا تو اين خونه، بخصوص پيش پدرت به زبون نيار. اون فقط شيلا رو عروس خودش مي دونه.


دايي كه با حرف مادر جون انگار از بلندي به پايين سقوط كرده بود وا رفت و با صورت سرخ شده گفت: مادر شما چي گفتين؟ شيلا؟ ولي اون مثل خواهر منه. من به تنها كسي كه فكر نكردم همين شيلاست. روحيه اون به هيچ عنوان با من سازگار نيست. شيلا برعكس من خيلي ساكت و گوشه گيره. اصلا درست عين خود عمه مي مونه. مادر من اگه نمي دونين بدونين، من يكيو مي خوام كه عين خودم پرجنب و جوش و شاد باشه.


مادر جون كه صداش نشون مي داد كمي عصباني شده گفت: امير فقط سعي كن پيش پدرت از شيلا اينطوري حرف نزني. خودت خوب مي دوني كه حرف پدرت هميشه يكي بوده و دو تا هم نمي شه. از همه اينا گذشته، هم من شيلا رو دوس دارم و هم خواهرات.


با وجود اينكه من اون موقع هنوز يه دختر بچه بودم، ولي خوب مي فهميدم كه دايي از حرفاي مادرجون به چه حالي افتاده. دايي كه حسابي رنگو روشو باخته بود، دوباره رو به مادر جون كرد و گفت: مادر من، يادتون باشه كه اين بار ديگه پاي زندگيه من در ميونه. زندگي من شركت و قرارداد نيست كه حرف، حرف آقاجون باشه. من بايد كسي رو كه مي خوام باهاش زندگي كنم دوس داشته باشم يا نه؟


مادر جون گفت: اگه به شيلا علاقه نداري، چون تا حالا به عنوان زن زندگيت بهش نگاه نكردي. ضمنا گفتم كه همه ما به اين وصلت راضي هستيم. به قول قديميا يه مادر شوهر از خدا چي مي خواد؟ يه عروس بي زبون و ساكت مثل شيلا.


دايي كه معلوم بود خيلي داغ كرده گفت: مادر جون من از زني كه شوهر بگه سياهه اونم بگه سياهه، اصلا خوشم نمي ياد. مي يكيو مي خوام كه بي خودي نگه حرف حرفه تو، عقيده عقيده ي تو.  


مادر جون گفت: وا ... چه حرفا مي زني؟ مردم آرزوي همچين زني رو دارن. به قول فاميل، شيلا مثل يه بره رام و سر به راهه.


دلم خيلي براي دايي سوخته بود. مني كه هيچوقت عصبانيت دايي رو نديده بودم، اون شب به خوبي رگاي صورت و گردن دايي رو ديدم كه بدجوري خودنمايي مي كرد و نشون مي داد كه دايي تا به چه حد عصباني و بلاتكليفه. آخر سر مادر جونو كنار خودش نشوند و از محاسن خوب اون دختر براي مادر جون گفت. از پدرش، از مادرش، و از زندگي اون دختر كه چه اتفاقاتي تو زندگيش افتاده.


خوب يادمه كه مادر جون با شنيدن حرفاي دايي از جاش پريد و گفت: نه امير، نه، اصلا حرفشو نزن. اين دختر به در خانواده ما نمي خوره.


دايي كه ديگه تحمل حرفاي مادر جونو نداشت، مثل آدماي طوفان زده چنان مي لرزيد كه حتي منم به وحشت افتادم. و از اون شب جنگ بين دايي و خانواده مخصوصا آقا جون شروع شد. آقا جون يه ولوله اي به پا كرده بود كه بيا و ببين.  


اونطور كه دايي تلفني به ماهان گفته بود ، اون دختره اصلا از جنگ و ستيزي كه بين دايي و خانواده سر اون به پا بود خبر نداشت. دايي بعدنا به ماهان گفته بود كه اون روزا با ليلي خيلي عادي برخورد كرده بود. به طوري كه اون اصلا از نارضايتي خانواده مطلع نشده. حتي يه روز كه با اون دختره قراره خواستگاري رو گذاشته بوده، خانواده زير بار نمي رن و دايي مجبور مي شه به دروغ به اون دختره بگه كه به علت فوت عموش خواستگاري عقب افتاده. بعد از يه مدت همه راضي شدن كه دايي با اون دختره ازدواج كنه، الا آقا جون كه اصل قضيه بود. ولي دايي به هيچ عنوان تسليم نمي شد و مي گفت يا اون دختر يا هيچ كس ديگه.


اون روزا شيلا مدام خونه مادر جون بود و اين باعث شده بود كه دايي فقط موقع خواب مي يومد خونه. اون موقع ها ماهان تو انگليس درس مي خوند و از خيلي چيزا خبر نداشت. ولي من همه چيز رو ديدم و دلم براي دايي سوخت. دايي بارها و بارها به خانواده مخصوصا به آقا جون التماس كرد و از اونا خواست كه اون دختر رو بپذيرن و به خواستگاريش برن. ولي هميشه با داد و فرياد آقا جون رو برو مي شد.


يه روز با اون  سن كمم از دايي پرسيدم، دايي جون چرا يواشكي با اون دختره ازدواج نمي كني؟  دايي آهي كشيد و گفت: مطمئنم اگه اون دختر بفهمه كه خانواده من هيچ كدوم اونو نمي خوان، مي ره جايي كه ديگه دستم بهش نمي رسه.


خورشيد آرام آرام، كمرنگ و كم رنگتر مي شد. ولي براي حرف هاي مرسده گويي كه هيچ پاياني وجود نداشت. ليلي بدون اينكه حواسش به ماهان و مرسده باشد، مرغ خيالش به آن دورها به پرواز درآمد. با يادوري آن روزها كه امير چه بي خيال با او قول و قرار مي گذاشت و روزهاي قرارشان را با خونسردي و خنده با او سپري مي كرد، و با شنيدن حرف هاي مرسده كه چه روزهاي سختي به امير گذشته بود، سوزش شديدي در قفسه سينه اش احساس كرد. آن هم سوزشي كه سواي از تمام سوزش هايش در مدت طول آن ده سال بود. احساس كرد هر آن امكان دارد نفسش بند آمده و روي زمين پرتاب شود. ولي اشتياق شنيدن مابقي ماجراي امير وادارش مي كرد تا چشمانش را بگشايد و به قصه زندگي امير گوش بسپارد. قصه اي كه با زندگي خودش گره كوري خورده بود.


ماهان با ديدن چهره در هم ليلي گفت: بيتا خانوم شما خوبين؟ انگار رنگ و روتون پريده؟


كه با حرف ماهان مرسده حرفش را نيمه كاره رها كرد و گفت: بيتا جان اگه خسته شدي ديگه چيزي نگم؟


ليلي با كشيدن نفس عميقي گفت: نه اصلا، تازه برام جالبترم شده. مي خوام بدونم آخر اين ماجرا بالاخره چي مي شه. مي خوام بدونم چرا داييتون با اون دختره ازدواج نكرد.


مرسده گفت: باشه، حالا كه خيلي مايلين ادامه مي دم. آره داشتم مي گفتم: آقاجون خيلي با دايي صحبت كرد تا اونو راضي كنه كه از اين ازدواج چشم بپوشه. ولي دايي امير فقط يه دخترو مي خواست كه اونم ليلي بود.


البته اون موقع هيچ كدوم از افراد خانواده، نه اسم اون دختر رو مي دونستن، نه فاميلشو و نه آدرسشو. دايي خوب مي دونست كه اگه آقاجون آدرس اون دخترو پيدا كنه چه جوري رو سرش خراب مي شه و همه چي رو بهم مي ريزه. آقا جون مدام از محاسن شيلا مي گفت و جهيزيه كلانش و ثروت بي حساب پدرش. ولي هر بار دايي در جواب آقا جون مي گفت: «آقا جون من هيچ گرايشي به شيلا ندارم. من دختر ديگه اي رو مي خوام كه با روحيات من سازگاره. آخه ما كه به اندازه كافي پول داريم پس احتياجي به پول پدر شيلا نداريم؟»


ولي اون موقع ها آقا جون يكه تازه خانواده بود و فقط حرف حرف خودش بود. كه متاسفانه خودشم بدون اينكه به خواسته و علاقه دايي اهميتي بده، فقط انگشت گذاشته بود روي شيلا و اونو براي دايي بهترين همسر مي دونست.


يه روز بالاخره دايي رو در روي آقاجون ايستاد و گفت: پدرِ من، عزيزِ من ، اگه دنيا زيرورو بشه، من از اون دختر دست نمي كشم. چون دست كشيدن از اون دختر برام به منزله مرگه.


آقا جون خيلي سعي كرد تا آدرس اون دختر رو پيدا كنه. ولي نتونست. تصميم داشت اگر اون دختر رو ببينه، اونو يا با پول، يا با تهديد از سر راهه دايي كنار بكشه. ولي دايي امير خيلي زرنگتر از آقا جون بود. چون هر بار دايي مي فهميد كه كسي تعقيبش مي كنه، به قدري طرفو توي شهر مي چرخوند تا بالاخره يارو دايي رو گم مي كرد و مي رفت پي كارش.


مرسده نگاهش را از آن دورها كه در حال سفر در جاده هاي آن زمان بود، كَند و به چهره مات و بي رنگ ليلي دوخت. اگر مرسده مي دانست كه اين دختر، همان ليلي امير است، به طور حتم از چهره او به درون آشفته و غمزده اش پي مي برد. ولي او حتي يك درصد هم به مخيله اش نمي گنجيد كه ليلي دايي اش، روبروي او نشسته باشد.


ماهان برايش جاي سوال بود كه چرا اين دختر با چنين حوصله اي نشسته و به خاطرات آن دو در مورد دايي و خانواده اش گوش مي دهد.


ليلي آن روز به هنگام ورود به اين خانه حتي ذره اي هم احتمالش را نمي داد كه چنين حرف هايي را در مورد امير بشنود. وقتي به ياد روزهايي مي افتاد كه امير چه شوخ و شنگ و چه بي خيال به ديدارش مي آمد و وعده آينده اي شيرين را به او مي داد، قلبش مالامال از درد مي شد. چون آن روز مرسده با بيان حرف هايش به او فهمانده بود كه امير در تمام روزهايي كه خوش و خندان به ديدارش مي آمد، در ميان خانواده بخصوص پدرش، به چه جنگ اعصابي روبرو بوده است.


مرسد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:41 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 156
بازدید کل : 5401
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1